hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

سلام دوست جونا.الان که دارم این پست رو مینویسم بدجوری داغونم.و البته خسته. 

چونم داره می لرزه.چون نمیخوام گریه کنم.اشک تو چشام جمع شده.اما فرصت رهایی و سرازیر شدن پیدا نمیکنه.یعنی من نمیذارم. وای کاش میشد با این کلمات که هیچ وقت به درد نمیخورن توضیح بدم که چه جوری تمام سلول هام رو درد میگیره.کاش میشد فریادش بزنم.اما قشنگیه این درد به اینه که تو وجود آدم باشه تو قلبش.وازین درد قلبم آتیش بگیره.بسوزه.فقط خودم حسش میکنم.کسی نمیفهمه.هیچکس. 

اما شاید دوباره بشه با خاکسترهاش یه قلب جدید ساخت.یه دل بدون درد.یه دلی که فقط یه عضو از بدنه.خاموش و بی دردسر.اونجوری که بقیه میخوان.

میدونم باز هم دارم اشتباه میکنم.اشتباه میکنم چون نباید این حرفا رو بزنم.چون.... 

بگذریم. 

چند روز پیش رفتیم بیرون.۳تا کوچه بالاتر از خونه ی ما یه رودخونه هست که خشک شده.روش یه پله.که چون اهالی اطافش بی فرهنگن تا حالا نرفته بودم اونجا(یعنی تا تهش نرفته بودم)با یاسی رفتیم قدم بزنیم.خیلی دلم گرفته بود.یاسی کلی مسخره کرد قیافه ی منو.آخه وقتی ناراحتم عین بچه ها میشم.خلاصه همینجوری که میرفتیم به یه مخروبه رسیدیم(ازش عکس گرفتم.uploadیادم بدین تا بذارم)دیوارها نصفشون ریخته بود.و در فلزی خونه به رنگ آبی بود که تمامش زنگ زده بود و به شکل جالبی روی لولای در قرار گرفته بود که نمیشد فهمید بسته است یا باز. 

کنار رودخونه نشستیم و پاهامون رو آویزون کردیم(من که ترس از ارتفاع دارم پشتم رو به رودخونه کرده بودم)یهو دیدیم در آهسته باز شد و پسری از خونه بیرون اومد.حدودا ۵ساله بود.لباسهاش پاره بود و موهای ژولیده و کثیفی داشت.اومد و رو زمین نشست.یه چوب خشک دستش بود که باهاش رو خاک ها شکلک میکشید و کلی هم خوشحال میشد.اما غمی که تو چهره اش بود نمیتونست خودش رو بین خنده هاش پنهان کنه.نمیدونم باید چی کار میکردم.تنهای تنها تو کوچه نشسته بود.چه سرگرمی ساده ای داشت.چه دنیای کوچیکی داشت.و چه قلب بزرگی. 

دوست داشتم برم پیشش و باهاش بازی کنم.اما میترسیدم فکر کنه دارم بهش ترحم میکنم.نمیخواستم غرورش رو بشکن.آروم و بیصدا از کنارش گذشتم.اما نتونستم تصویرش رو از تو ذهنم پاک کنم. 

راستی دیروز خانوم شده بودم.انقدر بامزه بود.کلا تریپم عوض شده بود.برای اولین بار کفش غیر اسپرت پام کردم.البته هنوز اونقدری بزرگ نشدم که پاشنه دار بپوشم.نیم ساعت جلوی آینه خودم رو نگاه میکردم.اونی که تو آینه وایساده بود و به من زل زده بود زمین تا آسمون با یلدایی که میشناختم فرق داشت.تو خیابون هم که ۵۰ بار پام پیچ خورد.چقدر بده آدم با این کفشا نمیتونه خل بازی در بیاره.آخه دوست داشتم وقتی این مانتوی پرچینم رو میپوشم هی بچرخم.اما با این کفشا نمیشه.مجبورم مثل بقیه باشخصیت باشم. 

بچه ها هنوز تهران شلوغه یا مردم بیچاره رو.....

ندای عزیز میدانم که صدایم را میشنوی.میدانم حرفهایم را میفهمی.حضور تو را هم درست مثل شهیدهای دیگر احساس میکنم. 

ندا جان جایت اینجا خالی است.جای تو و بقیه ی شهیدان. 

بمیرم برایت که چه مظلومانه کشته شدی.بمیرم برای دل مادرت وقتی خبر شهادتت را شنید.بمیرم برای اون پدری که میدونم از این غم کمرش شکست.بمیرم واسه خواهر و برادرت که در فقدانت اشک می ریختن. 

ای شب تا کی میخواهی بر سر ما سایه بیفکنی.ای تاریکی کنار برو بگذار چهره ی روشن ندایم را ببینم.دمی خاموش باشید میخواهم صدای نازنینش را بشنوم.بگو ندایم بگو.آن چه به خاطرش جنگیدی را بر زبان بیاور.چشمان زیبایت را که بی فروغ و خاموش گشدند باز کن و بگو که تو خس و خاشاک نبودی.بگو که شورشی نبودی.بگو که برای من جنگیدی.آری تو مردی تا من زندگی کنم.رفتی تا من باشم.نداجان کاش زبان باز میکردی و آنچه بر تو گذشت را فریاد میزدی تا همه بدانند تو میخواستی ایران را پرچم دار آزادی کنی.ندایم تو رفتی اما شب همچنان تاریک است.هنوز هم طوفان میوزد و درختان را میشکند.هنوز هم مه غلیظی زمینمان را فرا گرفته. 

تو و دیگر جوانان یک به یک رفتید اما شب همچنان باقی است.خوشابحالت ندا که رفتی و ندیدی که... 
روحش شاد و یادش گرامی باد

آخ استخونام داره میترکه.وای دلم.وای خدا پام.وای کمرم.آخ دستم.اوه..... خسته شدم انقدر وبلاگای دیگران رو خوندم و خودم کنار نشستم.هی میگن نگو.بده.میگیرن میبرنت(ملاحظه فرمودین پست قبلی ام به دستور مامان جان و سایر دست اندرکاران که همون فامیل مادری میباشن آب شد.) نمیدونم وقتی خدا شانس پخش میکرد من کدوم گوری بودم.احتمالا تو صف شیر یا تو (روم به دیفار)دسشویی بودم. ۱ماه که جناب کیمیا خان تشریفشون رو آورده بودن ایران و احتمالا خانواده انقدر دورشون رو پر کرده بودن و حتما با دخترهای خوشگل شیرازی حال میکردن که یادی از ما نکردن.حالا هم که به سلامتی برگشتن سر زندگی شون به طور کاملا اتفاقی یاهو باز نمیشه.یعنی این یاهو مسته ها.sign inرو که میزنم یه لبخندی میزنه و زور میزنه که offهای ما رو نمایان کنه.بعد یهویی انگار بهش نرسیده باشه خوابش میبره.با یه سطل آب به خدمتش میرسم.اما با این کارا مشکلی حل نمیشه.ایراد کار ازون بالاهاست(جمله ام ضایع بود؟) جاتون خالی یه هفته پیش گیر سه پیچ دادم که بابا مردم تو این شهر مسخره.پوسیدیم انقدر تو خونه نشستیم(آخه شهر ما مکان تفریحی قربونش برم نداره)من میخوام با خاله برم مشهد. تا خانواده داشتن حرفای ما رو هضم میکردن خودم رو انداختم و تا چشم وا کردم دیدم مشهدم(وقتی بطلبه همینه دیگه) ۳روز اول از ترس این که تو فامیل بگن این بچه دردریه و این حرفا هرچی نشستیم خونه هیچی نگفتم.پا شدم تغیر مکان دادم و به خونه ی خاله ی دیگه مهاجرت کردیم.اومدیم بریم موجهای آبی.از ۸صبح تا۱:۳۰ علاف شدیم تا صف بهمون رسید.دختر خاله ی مهربان اومد گفت:یلدا پولات دست خودته دیگه؟ یلدا:نه.مگه به تو ندادم؟ دختر خاله:وااااااااای.یادم رفت.برگردیم. یلدا:چی؟برگردیم؟من نمیام. دختر خاله :تو پول داری که بری تو؟ یلدا:نه. دست هم رو گرفتیم و برگشتیم خونه.تازه تو خونه هم کلی پسر خاله ی محترم ما رو مورد لطف قرار دادن و مسخره مون کردن.و به لطف خبر گذاری قوی خانواده تا شب تمام فامیل فهمیدن و یکی یکی زنگ زدن و به ما خندیدن(نیشت رو ببند).یه بار دیگه هم اومدیم بریم کوهستان پارک.به دم در پارک که رسیدیم هم من اومدم در ماشین رو باز کنم زنگ زدن که اینجا غلغله(درست نوشتم؟)است.برگردین. خلاصه تا دیروز ما خونه نشین شدیم و به به لطف برادران نیروی انتضامی و نوازش هاشون جرات نداشتیم بریم پارک ملت(آخه با تجمع بیشتر از۳نفر برخورد دوستانه میگن میشه.ما هم فقط شنیدیم)دیگه دیروز طاقت نیاوردم و خودم خودم رو دعوت کردم و رفتم پیش طنین جوووووووووونم. انقدر این بچه رو ماچش کردم و هی پرتش میکردم طفلک گریه اش گرفته بود.اما دم آخری گیر داده بود که من هم میخوام با شما بیام(الان ۲سال و ۴ماهشه)خلاصه کلی گریه کرد جیگر من. شب هم رفتیم مانتو بخرم.راستش هیچکس دوست نداره با من بیاد خرید.به طرز عجیبی هیچ نوع لباسی من رو به وجد نمیاره.یک آدم بی ذوقی ام که از خودم بدم اومده. خلاصه رفتیم مغازه ی آی بانو و من هم طبق معمول سرم رو تو مغازه کردم و از همون دم در گفتم:دیدم.خوشم نیومد.بریم حالا. پریدم تو مغازه ی بعدی.دوباره گفتم:خوشم نیومد.بریم. ولی به قول معروف کور خونده بودم.صاحب مغازه از من لجبازتر بود.به طرز عجیبی من رو هیپنوتیزم کرد و تا چشمم رو باز کردم دیدم تو اتاق پرو(متنفرم ازش)وایسادم باn تا مانتو تو دستم. خلاصه سرتون رو درد نیارم فقط برای اینکه دهن فروشنده رو بسته باشم یکی رو تنم کردم و...... ازش خوشم اومد(شما به عمق فاجعه پی نبردین.من از یه مانتویی که نصفش پاره نباشه و کج و کوله نباشه و هفتاد رنگ هم نباشه آستیناش پفی نباشه و...خوشم اومد.باورنکردنیه)خودمونیم ها خیلی تیپم رو خوب نشون میداد. در اتاق رو که باز کردم یاسی بدون این که به مانتوم نگاه کنه زد زیر خنده.همین طور مغازه داره. حالا مدلش رو شرح میدم.از کمر به پایین دامنی بود و میشه گفت در حد لباس عروس چین داشت.آستیناش کمی کوتاه رنگش هم آبی روشن.یقه هم بلد نیستم. دیگه رفتیم همون رو گرفتیم و یه شال هم دختر خاله ام به عنوان کادوی تولد خرید(دستش درد نکنه.خیلی جیگیلی بود)که ازین چند تیکه ها بود. من بالاخره بعد از ۳سال مانتویی که میخواستم رو پیدا کردم(انقدر ذوق زده بودم که انگار نیمه ی گم شده ام رو پیدا کردم)باورتون میشه ۲سال مانتو نخریدم؟هرچی میگشتم خوشم نمیومد.محدودیت هم که داشتم.مثلا نباید تنگ باشه چون لاغرتر نشونم میده.گشاد نباشه چون کسی بخواد به من دست بزنه باید نیم ساعت توش دنبالم بگرده(منظور همون فروشنده است.فکر بد ممنوع)رنگش جیغ نباشه که بتونم بپوشم.ویه جوری باشه که هم من خوشم بیاد هم خانواده.که این محاله.آخه مامان معتقده هرچی ساده تر قشنگ تر .به من باشه یه لباسی که انواع مدل ها باهم ادغام شده رو میخرم.مثلا کمرش کشی باشه کمر بند داشته باشه.اندامی باشه(این نظر دیگرانه که میگن اندامی بهت بیشتر میاد)پایینش گشاد بشه.آستیناش پفی باشه .یقه اش کج باشه و.... مسلما این ها همه تو یه مانتو جمع نمیشه.اما تو شالم جمع شده.تا دلتون بخواد مدل داره. راستی از دوستان وبلاگی(منظور مونث هاست)کسی مشهد نیست با هم بریم بیرون؟آخه دلم دوست جدید میخواد که باهاش برم بگردم.خسته شدم ازین همه آدم تکراری(مامان هم گذاشت) پی نوشت:تهرانی جونا دمتون گردم.عاشقتونم.منی که همیشه از تهرانی ها بدم میاد حالا به طرز عجیبی عاشقشون شدم و احساس میکنم برای اتفاقات این چند وقت همه ی ایرونی ها بهشون بدهکارن.کاش من هم تهران بودم.البته واسه ما که فرقی نداره هر جا باشیم خانواده نمیذارن آزاد باشیم.میترسم اگه بیشتر حرف بزنم مجبور شم این پست رو پاک کنم. بای بای..........