سلام دوست جونا.الان که دارم این پست رو مینویسم بدجوری داغونم.و البته خسته.
چونم داره می لرزه.چون نمیخوام گریه کنم.اشک تو چشام جمع شده.اما فرصت رهایی و سرازیر شدن پیدا نمیکنه.یعنی من نمیذارم. وای کاش میشد با این کلمات که هیچ وقت به درد نمیخورن توضیح بدم که چه جوری تمام سلول هام رو درد میگیره.کاش میشد فریادش بزنم.اما قشنگیه این درد به اینه که تو وجود آدم باشه تو قلبش.وازین درد قلبم آتیش بگیره.بسوزه.فقط خودم حسش میکنم.کسی نمیفهمه.هیچکس.
اما شاید دوباره بشه با خاکسترهاش یه قلب جدید ساخت.یه دل بدون درد.یه دلی که فقط یه عضو از بدنه.خاموش و بی دردسر.اونجوری که بقیه میخوان.
میدونم باز هم دارم اشتباه میکنم.اشتباه میکنم چون نباید این حرفا رو بزنم.چون....
بگذریم.
چند روز پیش رفتیم بیرون.۳تا کوچه بالاتر از خونه ی ما یه رودخونه هست که خشک شده.روش یه پله.که چون اهالی اطافش بی فرهنگن تا حالا نرفته بودم اونجا(یعنی تا تهش نرفته بودم)با یاسی رفتیم قدم بزنیم.خیلی دلم گرفته بود.یاسی کلی مسخره کرد قیافه ی منو.آخه وقتی ناراحتم عین بچه ها میشم.خلاصه همینجوری که میرفتیم به یه مخروبه رسیدیم(ازش عکس گرفتم.uploadیادم بدین تا بذارم)دیوارها نصفشون ریخته بود.و در فلزی خونه به رنگ آبی بود که تمامش زنگ زده بود و به شکل جالبی روی لولای در قرار گرفته بود که نمیشد فهمید بسته است یا باز.
کنار رودخونه نشستیم و پاهامون رو آویزون کردیم(من که ترس از ارتفاع دارم پشتم رو به رودخونه کرده بودم)یهو دیدیم در آهسته باز شد و پسری از خونه بیرون اومد.حدودا ۵ساله بود.لباسهاش پاره بود و موهای ژولیده و کثیفی داشت.اومد و رو زمین نشست.یه چوب خشک دستش بود که باهاش رو خاک ها شکلک میکشید و کلی هم خوشحال میشد.اما غمی که تو چهره اش بود نمیتونست خودش رو بین خنده هاش پنهان کنه.نمیدونم باید چی کار میکردم.تنهای تنها تو کوچه نشسته بود.چه سرگرمی ساده ای داشت.چه دنیای کوچیکی داشت.و چه قلب بزرگی.
دوست داشتم برم پیشش و باهاش بازی کنم.اما میترسیدم فکر کنه دارم بهش ترحم میکنم.نمیخواستم غرورش رو بشکن.آروم و بیصدا از کنارش گذشتم.اما نتونستم تصویرش رو از تو ذهنم پاک کنم.
راستی دیروز خانوم شده بودم.انقدر بامزه بود.کلا تریپم عوض شده بود.برای اولین بار کفش غیر اسپرت پام کردم.البته هنوز اونقدری بزرگ نشدم که پاشنه دار بپوشم.نیم ساعت جلوی آینه خودم رو نگاه میکردم.اونی که تو آینه وایساده بود و به من زل زده بود زمین تا آسمون با یلدایی که میشناختم فرق داشت.تو خیابون هم که ۵۰ بار پام پیچ خورد.چقدر بده آدم با این کفشا نمیتونه خل بازی در بیاره.آخه دوست داشتم وقتی این مانتوی پرچینم رو میپوشم هی بچرخم.اما با این کفشا نمیشه.مجبورم مثل بقیه باشخصیت باشم.
بچه ها هنوز تهران شلوغه یا مردم بیچاره رو.....
ندای عزیز میدانم که صدایم را میشنوی.میدانم حرفهایم را میفهمی.حضور تو را هم درست مثل شهیدهای دیگر احساس میکنم.
ندا جان جایت اینجا خالی است.جای تو و بقیه ی شهیدان.
بمیرم برایت که چه مظلومانه کشته شدی.بمیرم برای دل مادرت وقتی خبر شهادتت را شنید.بمیرم برای اون پدری که میدونم از این غم کمرش شکست.بمیرم واسه خواهر و برادرت که در فقدانت اشک می ریختن.
ای شب تا کی میخواهی بر سر ما سایه بیفکنی.ای تاریکی کنار برو بگذار چهره ی روشن ندایم را ببینم.دمی خاموش باشید میخواهم صدای نازنینش را بشنوم.بگو ندایم بگو.آن چه به خاطرش جنگیدی را بر زبان بیاور.چشمان زیبایت را که بی فروغ و خاموش گشدند باز کن و بگو که تو خس و خاشاک نبودی.بگو که شورشی نبودی.بگو که برای من جنگیدی.آری تو مردی تا من زندگی کنم.رفتی تا من باشم.نداجان کاش زبان باز میکردی و آنچه بر تو گذشت را فریاد میزدی تا همه بدانند تو میخواستی ایران را پرچم دار آزادی کنی.ندایم تو رفتی اما شب همچنان تاریک است.هنوز هم طوفان میوزد و درختان را میشکند.هنوز هم مه غلیظی زمینمان را فرا گرفته.
تو و دیگر جوانان یک به یک رفتید اما شب همچنان باقی است.خوشابحالت ندا که رفتی و ندیدی که...
روحش شاد و یادش گرامی باد