hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

این پست به دلیل نکات غیر اخلاقی حذف شد اما کامنتاش رو نگه داشتم

زود خوب شو.باشه؟

سلام بچه ها.حوصله ی مقدمه چینی ندارم. 

دیشب به طرز عجیبی تونستم با کیمیا(همون عشقم)صحبت کنم.دیدم این همه اومدیم از خدا گفتم هی گفتم من رو دوست نداره.میخواد من رو یه جوری امتحان کنه که از پسش برنمیام اما امشب میخوام ازش تشکر کنم(با کمی تاخیر) 

خدا جونم دوست دارم.هرکی ندونه تو که میدونی هوس نبود.تو که میدونی من رو بهت نزدیک کرد.تو که میدونی چه شبایی واست اشک ریختم.واسه تو نه واسه خودم.واسه این که از بهشت و دیدارت محرومم.واسه این که ازت غافل بودم.واسه این که هیچ وقت نفهمیدم اون خدایی که روزی ۵بار باهاش میحرفیدم(البته معمولا کمتر)کی هست و ازم چی میخواد.یعنی نخواستم بفهمم.می ترسیدم.میترسیدم با یه خدای ترسناک که امروزه بعضی آدما برای منافع خودشون ازش ساختن(چه تو اسلام و چه تو ادیان دیگه)روبه رو شم.میترسیدم نتونم دوست داشته باشم.میترسیدم نتونم باهات راحت باشم.خداجونم من همه جا دنبالت بودم.اما نمیتونستم حضورت رو حس کنم. 

خدا جونم من امروز میخوام بهت بگم ازت ممنونم که به من و همه ی کسانی که دنبال تو میگردن ثابت کردی که حتی میتونم از یه عشق اینترنتی بهت برسم.نمیخوام بگم عارف و صوفی و سالک و این چیزایی که هیچی ازش نمیدونم به جز یه اسمی که واسه همه دست نیافتنیه شدم.من فقط دوست دارم.خدا جونم اون شبی که تو اتاق یاسی نشسته بودم و احساس میکردم  دوست دارم الان تو بغلت باشم چشمم به کتاب لیلی نام تمام دختران زمین است افتاد.قبلا خونده بودمش.اما یه کسی گفت:لیلی با من حرف بزن. 

صدای تو بود.طنینش هنوز تو گوشم هست.کتاب رو برداشتم.قسمتی که عاشقش بودم اومد: 

لیلی گفت:بس است دیگر بس است و از قصه بیرون آمد. 

مجنون دور خودش میچرخید.مجنون لیلی را نمیدی رفتنش را هم. 

لیلی گفت:کاش مجنون این همه خودخواه نبود.کاش لیلی را میدید. 

خدا گفت:لیلی بمان.قصه ی بی لیلی را کسی نخواهد خواند. 

لیلی گفت:این قصه نیست.پایان ندارد.حکایت است.حکایت چرخیدن. 

خدا گفت:مثل حکایت زمین.مثل حکایت ماه.لیلی بچرخ 

لیلی گفت:کاش مجنون چرخیدنم را میدید.مثل زمین که چرخیدن ماه را میبیند. 

خدا گفت:چرخیدنت را من تماشا میکنم.لیلی بچرخ.(اینجا گریه کردم.هنوز پاکی اشک های اون روز رو یادمه) 

لیلی چرخید .چرخید و چرخید و چرخید. 

دور دور لیلی است.لیلی میگردد و قصه اش دایره است. 

هزار نقطه ی دوار.دیگر نه نقطه و نه لیلی. 

لیلی !بگرد.گردیدنت را من تماشا میکنم. 

لیلی!بگرد .تنها حکایت دایره باقیست. 


 چه شبی بود.چه آغوش گرمی داشتی چه صدای قشنگی.چه عشقی.کاش کیمیا هم اونجا بودو میدید که چقدر خوشحالم. 

کیمیا جونم ممنونم که من رو کمک کردی.ممنونم که تحملم کردی.ممنونم که وقتی پیشم موندی.ممنونم که با عشقت به من آرامش دادی.ممنونم که خدا رو به من نشون دادی. 

دوستت دارم حتی اگه نباشی. هیچ وقت فراموشت نمیکنم .من با تو به همه چیز رسیدم. 

اون روز مونس جون یه حرف قشنگی زد.وقتی گفتم چرا انقدر به کیمیا بدبینی گفت تو همیشه تو وبت از نبودناش از جواب ندادن هاش میگی. 

کیمیا جونم امروز میخوام به همه بگم که تو چه خوب بودی و من نفهمیدم.امروز میخوام بگم این چند وقت من رو تنها نذاشتی.همیشه به فکرم بودی. 

راستی بچه ها دیشب من به کیمیا گفتم زود جوابم رو بده(آخه فکر میکردم داره با یکی دیگه حرف میزنه.معذرت)گفت نمیتونه دستش درد میکنه. 

گفت تصادف کرده. 

وقت نشد بگه کجا چطوری کی و ..... مثل همیشه نمیخواست ناراحتم کنه.خودش همیشه نگرانم بود و نمیخواست نگرانش باشم(خدائیش توقعت بی جایه)آخر هم نگفت.میترسم حالش بد باشه.خودش گفت خوبه اما نبود.بچه ها دعا کنین زودتر خوب بشه.دعا کنین دستش درد نکنه.کاش میشد خودم ازش مواظبت کنم(میدونم.میدونم نباید به با هم بودن فکر کنم.اما فقط میخوام زودتر خوب شی) 

دیگه همین.خداحافظ 

آخر شب نوشت:اون متن لیلی و جنون از کتاب عرفان نظر آهاری بود

سلام.قصد نوشتن نداشتم.تازه از مشهد اومدم.اون پست قبلی فکر نکنم کامل شه.چون حس اون روز پرید(یه صحنه جوگیر شدم خواستم از درس بنویسم دیدم به من نمیاد.) 

داشتم میگفتم رفتم تو وب پریا گفتم برم ببینم کی چی گفته(الان به عمق فضولی پی بردین؟) 

که واسه اولین بار به وبلاگ تینا و....پریا بگو دیگه همون افتتاحیه هه.چی بود.خب حالا بعدا تو پی نوشت میگم برین بخونین حالش رو ببرین. 

از وبلاگ تینا یاد بچگی هام افتادم.حالا میخوام ۲تا خاطره بنویسم که ازین حال و هوای غم آلود و افسردگی وبم رو دربیارم(واقعا داره از وبم حالم به هم میخوره.اه اه.چه لوس نوشتم.نه؟) 

خاطره ی ۱ـ بچه که بودم تو مهد کودک همیشه با پسرا دعوا داشتم(انقدر دوست داشتم تو مهد کودک با عشقم آشنا میشدم.خیلی حال میداد)من ذاتا نمی تونم ببینم به کسی زور میگن.این نامردا(پسرا)هم همیشه به دخترا زور میگفتن گاهی هم میزدنشون.راستی بگم من از بچگیم کوچولو و ضعیف بودم(خیلی هم قوی شدم.میخوام برم تو مسابقات کشتی کج گردن حریف رو خورد کنم)میرفتم پسرایی که دخترا رو اذیت میکردن(ازون اذیت های بچه ها نه ازونایی که الان میکنن)بزنم.اونا رو که نمیزدم هیچی کتک هم میخوردم.یه بار که همه ی پسرا رو تاب بودن من هم رفتم بینشون(از بچگی اهمیت نمیدادم.)اونا هم دست و پام رو گرفتن و انداختنم پایین (مرتیکه ی نامحرم).بعد از یه مدت کتک زدن پسرا برام عقده شده بود(هنوز هم هست.آقایون مواظب خودشون باشن)با یاسی رفتیم بالا پشت بوم و هر پسری که رد میشد به سرش سنگ میزدیم و زود میشستیم تا شناسایی نشیم(یه بار بزرگ شدیم این کار رو کردیم.پسره جوگیر شد شماره داد.ما هم زدیمش)تیرای من که خطا میرفت.یاسی یکی زد خورد تو سر یکی که از کجا همسایه مون در اومد.(اینا همه خاطره ی یکه)چند وقت پیش داشتیم از خیابون برمیگشتیم که دیدیمش.این بیچاره هم مثل من عقده کرده بود با صدای بلند گفت:یه بار داشتیم تو خیابون راه میرفتیم یهو یه سنگ خورد تو سرمون.... 

رفتیم تو کوچه ی خودمون.به یاسی گفتم فکر کنم دنبالمونه.دویدیم.به در خونه که رسیدیم برگشتیم دیدیم آیدا(خواهرم)داشته میومده پیش ما ماهم فکر کردیم اون یاروئه.آیدا کلی ذوق کرده بود که تونسته بود ما رو بترسونه.ازون روز هر وقت یارو رو میبینیم همین رو میگه.فکر کنم تنها راه ساکت کردنش اینه که یه سنگ بدم دستش کله مو هم بگیرم جلوش بگم بیا بزن.(اینم یه جورشه دیگه) 

۲ـ یه بار با عموم و خانواده اش رفته بودیم بیرون شهر.رفتیم آش گرفتیم.انقدر شور بود نصفش موند(من بگم شوره یعنی غیر قابل تحمله)با پسر عموم رفتم حساب یارو رو بذارم کف دستش 

.... 

من :میتونم یه انتقادی بکنم؟ 

آقاهه:خواهش میکنم.بفرمایید.ما خوشحال میشیم شتری هامون نظرشون رو راجع به غذاها بگن. 

من:غذاتون انقدر شور بود که اصلا خورده نمیشد. 

آقاهه ی مثلا انتقاد پذیر:چی؟غذا شور بود؟اصبلا.امکان نداره خانوم غذاهای ما حرف نداره.هرکی خورده ازش تعریف کرده.شاید شما کم نمک میخورین. 

من:اتفاقا من شور میخورم.غذاتون شور بود دیگه.شما که گفتین خوشحال میشین؟ 

همون لحظه یکی اومد آش گرفت.یارو بهش گفت:شما هر وقت أشتون رو خوردین به ما بگین شور بوده یا نه. 

و شماره ی الاچیقش رو گرفت.من گفتم:آقا غذای ما شور بود.شما اصلا انتقاد پذیر نیستین.....(پسر عموم) تو یه چیزی بگو. 

خیر سرم یکی رو آورده بودم دفاع کنه.فقط سرش رو تکون داد.در نهایت با یارو شرط بستم که اگه شور بود یه رانی به من بده اگه نبود .... (حتما هست) 

من که از هر موقعیتی استفاده میکردم تا یارو رو بکوبونم گفتم:این آهنگایی که میذارین خیلی غمگینه.بابا مردم میان اینجا دلشون شاد شه.نه این که یاد قرض هاشون بیفتن. 

خلاصه آقاهه گفت که اگه من باختم براشون یه cd مجاز شاد ببرم که چیز هم نداشته باشه. 

دیگه از مغازه در اومدیم ونیم ساعت رفتیم کنار آلاچیق شماره ی ۴تا آقایون غذاشون رو میل کنن(وقتی سر کل بیفتیم این میشه)پسر عموم خسته شد ورفت.من هم رفتم برسونمش راه رو گم نکنه بچه(کم کم ۲۵سالی داره بچه)وقتی برگشتم دیدم جا تره و بچه نیست. 

خلاصه کلی علاف شدیم آخرش هم نه اونا به cdشون رسیدن نه من به رانی.این آخریا که هر کی رد میشد من مثل این گارسونا میپریدم جلوشون میگفتم از غذاتون راضی بودین؟اونا هم یه حسی میگرفتن انگار جلو دوربین مخفی قرار دارن و نیم ساعت هم از کیفیت غذا تعریف میکردن. 

 

میگم به نظرتون من به درد وکالت میخورم؟آخه خیلی خوب بلدم حق آدما رو بگیرم(با حرف نشد با دعوا.باکی نیست)به دختر خاله ام میگم مثلا من وکیل میشم.یه زنیه میاد میگه من مهریه ام رو میخوام از شوهرم بگیرم.البته باهاش مشکلی ندارم اما حقمه(ازین چرندیاتی که امروزی ها میگن).من هم میگم شوورت نمیده بهت؟ 

اگه بگه نه(که حتما میگه)میگم فقط طلاق.شوورشم میندازیم زندان.اگه بگه آره میده یه جعبه شیرینی میخریم میریم مهریه گیرون.با نیم ساعت علافی یه شام هم مهمون میشیم.اسممونم میذاریم وکیل. 

پی نوشت:اگه به قشر خاصی توهین کردم معذرت میخوام.هدف خندیدن بود و بس. 

پی نوشت ۲ـ اسم اون دوست پریا که با وبش حال کردم سفید برفی بود

این پست در حال کامل شدن میباشد.فعلا نخون

می گم یه مدت میشه که کلا همه تصمیم گرفتن پاشن بساطشون رو جمع کنن برن. 

مثلا مونی عزیز که مدتیه نیست.سانیا که خودم حرف بد زدم و شرمنده ام پریا که چند روزی اینجا اومد و خوشحالمون کرد مصطفی که باعث شد چند وقت داغ بی داداشی رو فراموش کنم و در صدر همه ی اونا ......(خودتون میدونین) 

چند وقتی میشه که رفتم تو بحث های فلسفی(از همه تون ممنونم که جواب پست قبلیم رو دادین)واسه همین همه اش دنبال علت اتفاقاتی که واسم میفته میرم.فکر میکنم این که همه دارن راهی نمیدونم کجا میشن دو تا علت داره: 

۱ـ اخلاق خودم گند و غیر قابل تحمل شده.فکر میکنم همه لولو شدن.فکر میکنم همه به زور تحملم میکنن.فکر میکنم مزاحمم.فکر میکنم اضافه ام.دیگه هیچ فکری نمیکنم. 

۲ـخودم خدا رو که انقدر دوسش دارم تنها گذاشتم.خودم ترکش کردم.الان هم میخوام برگردم پیشش دوباره التماسش کنم گمشده ام رو به من برگردونه. 

 

مامان یهو گفت پاشیم بریم مشهد.برم تا دیوونه نشدم.ایووووووووول.راستی تو تابستون همه ی بچه زرنگ ها رو کار دارم.میخوام یه کاری بکنم عجیب. 

در مورد فلسفه و حقوق و اینکه از ریاضی میشه رفت فلسفه یا نه میخوام بدونم.لطف کنین کمک کنین. 

راستی تو یه ۵ راهی گیر کردم. 

اول فرض مینیم فلسفه میشه بخونم و من هم قول شدم. 

(رفتم مشهد.) 

تا بعد

بچه ها اینجا کسی هست که حقوق یا فلسفه سرش بشه کمکم کنه؟ 

راستی دیگه نمیخوام راجع به ..... صحبت کنم

پویا دارم سعی میکنم chatpersian رو باز کنم.قاط زده.به سعید زنگیدی؟

سرم گیج میره و حالم به هم میخوره.دارم از حال میرم.شاید آخرین پست باشه.اون رفت چون دوسم داشت.نمیدونم چی بگم.

دوست جونا سلام.امروز نمیخوام غر بزنم از زمونه بنالم.حالا میدونم که هرکی بخواد اذیتم کنه شماها پشت منین اینطور نیست؟دیگه از هیچی نمیترسم.چون هم خدا طرف منه هم شما(الان خدا میگه تو نمیخواد به جای من بحرفی) 

بچه ها راستش من ۱ماهی میشه نماز نمیخونم.نمیدونم احساس میکنم این غم مربوط به همین مسئله است.هنوز خدا رو دوست دارم اما نمیدونم با کی لج کردم.الان میشه نصیحتم کنین؟دیشب یکم قرآن خوندم.خیلی چسبید.دوست داشتم مامان بزرگم با همون قیافه ی معصوم و دل پاکش در حالی که تو بغلش گریه میکنم قرآن بخونه واسم (سوره ی مومنون)تا‌ آروم شم.اما تا رفتم پیشش که ازش بخوام بغضم ترکید و اونا هم فکر کردن که دوباره دلم درد گرفته. 

آخه میدونین دیروز از صبح که بیدار شدم ناراحت بودم.و همیشه مشکلات عصبی باعث درد معده ام میشه.مامان بزرگم واسم توضیح داد چرا(آخه خودشون تجربه دارن میدونن.فکر کنین قرص هامون یه جورن.البته قبلا که مشکل معدانی داشتم)خلاصه ظهر دل درد شدم تا ۱ساعت به خودم پیچیدم قرص و چایی نبات و اینا هم خوردم اما خوب نشد.گفتن برو استراحت کن.اما چون پسر خاله هام و خواهرم داشتن هفت سنگ بازی میکردن من هم نخوابیدم.عصر هم بعد ازون اتفاق دوباره دل درد شدم.وتا شب هرچی گفتن استراحت کن لج کردم و هی دویدم و به قول عشقم دیوونه بازی در آوردم.آخه چقدر باید استراحت کنم؟وقتی آدم دلش درد میکنه تنها راه بی محلیه.مامان میگه همین کارا رو کردی که معده ات این جوری شده و هر روز درد میگیره.آخه من نمیفهمم مگه چقدر باید بخورم.تا میگم آخ همه میریزن رو. سرم و هی میگن:بله.وقتی غذا نمیخوری بایدم دلت درد بگیره. من نمیدونم سر درد و پا درد و هرجا درد چه ربطی به غذا داره؟ 

راستی امروز دوست عزیزم اومد پیشم.آهنگ شام مهتاب گذاشتم و یهو اشکام ریخت.آهنگ رو قطع کرد و گوشواره(ساسی مانکن)رو گذاشت.من هم پاشدم یکم براش رقصیدم دلمون شاد شه. (راستی پریا ازینکه دیروز تولدت بود ممنون.بهونه داشتم هی بیام مزاحمت شم و با خوندن متن های قشنگت آروم شم)

خلاصه از همه تون ممنونم.امروز نمیخوام ناراحت باشم.راستی بچه ها این گزارش آماری سایت که توش تعداد بازدیدهای امروز و دیروز و افراد آنلاین رو مینویسه از کجا میارین؟

یکی تو چت روم گیر داد تنهایه و این حرفا.من هم میخواستم انتقامم رو از پسرا بگیرم گفتم okباهات می چتم.
گفتم من عاشقم.عاشق سعیدم.عذاب وجدان نداری به من گیر دادی؟گفت شماره اش رو بده.تو که میگی ۲ماهه ازش بیخبری.حتما دوست دختر جدید پیدا کرده.
سانی حرفاش داغونم کرد.فهمیدم برای بدست آوردن دوباره ی سعید مجبورم با غیرتش بازی کنم.شماره رو بهش دادم.قرار شد بزنگه و خبرش رو به من بده.
حالا....سانی.باید چی کار میکردم؟باید چه جوری بهش میفهموندم حق نداره من رو از خودش بیخبر بذاره؟باید چه جوری بهش میفهموندم من هم میتونم رو نقطه ضعفش دست بذارم(اونم گذاشت.من رو بیخبر گذاشت.من هم با غیرتش....)
از اون پسره متنفر شدم.چرا گفت سعید من رو دوست نداره؟نمیدونی وقتی ازین که تنهای و دنبال یه دوست میگرده چقدر میخواستم اون سعید باشه.یهو قاطی کردم گفتم دوستت دارم سعید.فکر کردم سعیده.
وای خدا.اون خیلی غیرتیه.هر روز idمن رو چک میکرد.تمام پسرها رو(حتی اقوام)پاک کرده بود.یه بار با یکی چت کردم فهمید.انقدر عصبانی شد که از ترس زدم زیر گریه.
باید چی کار میکردم؟ 

به خدا من نمیخوام با اون غریبه باشم.نمیخوام عشقم رو برنجونم اما ............. 

کمکم کنین.تا دیر نشده نظرتون رو بگید(خواهش میکنم)  

بچه ها باورتون میشه ازش(اون یارو)می ترسم.اگه اتفاقی افتاد مواظبم هستین؟تنهام نمیذارین؟من خیلی میترسم. 

خدا جون کمکم کن.

پریا جونم ببخشید میخواستم این پست رو واسه تو بنویسم.اما دلم پر بود.بغض داشت خفه ام میکرد.با اینکه تولدت رو تبریک گفتم اما دوست دارم اینجا هم یه تبریک گنده بگم تا همه بدونن من تولد پریا جوووووووون رو فراموش نمیکنم(مرگ من عروس شدی؟)

ساعت دقیقا ۱۲.عاشق این ساعتم.عاشق ساعتیم که هرسه عقربه تو یه نقطه یکی میشن تا به من بگن:خوشحال باش.یه روز دیگه هم گذشت. 

و واقعا خوشحال میشم.ازین که تموم شن.کاش میشد این عقربه ها فقط یکم سریعتر دنبال هم میکردن.از عقربه کوچیکه میپرسم با این عجله کجا میرین؟میگه دارم دنبال عقریه بزرگه میرم.از عقربه بزرگه میپرسم میگه دنباله کوچیکه است. 

همون عشق آرومی که همه میگن خوبه.همونی که اسمش دوست داشتنه(آروم و متعادل)همونی که از عشق داغ بهتر و موندگارتره. 

عقربه ها به هم که میرسن بدون لحظه ای مکث از کنار هم میگذرن.چرا واینمیستین؟میگه چون عشق جاریه.اگه یه جا بمونه فاسد میشه و میگنده.عشق یعنی رفتن نه ماندن و در باتلاق زندگی فرو رفتن(این جمله کجا بود؟) 

امشب دلم تنگه.امشب هم مثل همه ی شبها دوست دارم زودتر بخوابم تا نفهمم.نفهمم که چی میکشم.تا فراموش کنم. 

گریه نکن دل بی طاقت از بی خبری ........... 

کاش میشد فقط یه دیقه فقط یه دیقه باهاش صحبت کنم و بگم که اگه الان از هم دوریم فقط واسه اینه که تو نخواستی با هم باشیم. 

برام دعا کنین. 

راستی از پریا و صدرا و سایر وابستگان ودور و نزدیک و سایر دست اندر کاران ممنون.ممنونم که با حرفای جالبتون باعث شدین برای یه مدت هرچند کوتاه ازین غم فاصله بگیرم.ممنونم که بعد از مدت ها از ته دل خندیدم. 

سانیا  مونس پریا لیلیوم مصطفی و....ممنونم که بهم نشون دادین که هنوز تنها نشدم. 

شکل وصیت نامه ها شد.نشد؟(جواب فوری)