چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست
ببین مرگ مرا در پیش که مرگ من تماشاییست
مرا در اوج میخواهی تماشا کن تماشا کن
دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن
درین دنیا که حتی ابر نمیگرید به حال ما
همه از من گریزانند تو هم بگذر ازین تنها
فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالیست قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم که خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم؟
رفیقان یک به یک رفتند مرا در خود رها کردند
همه خود درد من بودند گمان کردند هم دردند
خشم ناکام بی خروش و بی فغان دردمندان بی فغان و بیخروش
باز ما ماندیم و این شهر خموش وانچه کفتار است و گرگ و روبه روست
گاه میگویم فغانی برکشم باز میبینم صدایم کوته است