hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

از زبون یه کوچولوی عاشق

دوست دارم تو این پست برای اولین بار از احساسی که تو همین لحظه دارم بگم. 

گاهی وقتا خیلی بچه میشم.گاهی وقتا با خوندن یه خط میزنم زیر گریه.گاهی وقتا عاشق میشم.گاهی همه رو دوست دارم.گاهی فکر میکنم شدم یکی مثل اونی که عاشقشم یه بچه با احساسات پاک معصوم که هیچ چیز نمی تونه جلوی احساساتش رو بگیره. 

اگه بخوام همه ی این احساستم رو تشریح کنم دستام تاول میزنه.پس علتش رو میگم. 

امروز یکی ازون گاهی وقتا بود.از صبح که بیدار شدم یه چیزی تو دلم بود.یه شوق وذوقی که بارها تجربه کرده بودمش.یه آتیش کوچولو ته قلبم که منتظر یه جرقه بود تا منفجر بشه و به دنبالش سیل اشک هام سرازیر بشه. 

امروز تو وقت استراحتم سری به وبلاگ دوست جونای مونسی زدم.اما مثل همیشه کامنتی نذاشتم(امیدوارم بتونین بفهمین چرا)تا اینکه تو وبلاگ یکی از دوستاش خوندم که داره مامان میشه(مونی رو نمیگم.دوست جونش) 

تا حالا گفته بودم عاشق بچه هایم؟شاید چون خودم هم بزرگ نشدم.اما فکر میکنم علت اصلی اش اینه که اونا بهتر از هرکسی محبت رو درک میکنن.وقتی احساس پاک اون مادر رو خوندم که با شنیدن خبر مثبت حاملگی اش اشک چقدر خوشحال شده زدم زیر گریه الان هم دارم گریه میکنم(میدونم مامان داره فکر میکنه با سعید دعوام شده.یا دختر کوچولوش شکست عشقی خورده)فکر میکردم میتونم احساسم رو بنویسم اما نمیشه. 

از خودم تعجب می کنم.نمیدونم من غیر عادی ام یا همه ی ما آدما اینجوری هستیم اما تا حالا کسی شجائت بیان احساسش رو نداشته.میخوام اولین نفری باشم که احساسم رو میگم. 

ما آدما خیلی خوب میتونیم خودمون رو جای دیگران بذاریم.شاید خنده دار باشه.اما مثل بچه ها شدم که وقتی خاله خاله بازی میکنن انقدر تو نقششون غرق میشن که یادشون میره چند سالشونه.یه بار زن دایی ام میخواست بره خرید بچه اش رو گذاشت پیش من(اون موقع طنین ۱سال ونیمش بود)وقتی با هم تنها شدیم بغلش کردم.مادر بودن رو حس کردم و از خوشحالی زدم زیر گریه.طنینی که هیچ وقت نمیومد بغلم حالا تو بغلم نشسته بود و اشکهام رو پاک میکرد.اون روز حدود دو ساعت مادر بودن رو تجربه کردم.اون بچه هم احساسم رو فهمید.این رو باتمام وجودم حس کردم. 

چقدر پرت شدم.میخواستم بگم اینجور وقتا یه آدم دیگه میشم.گاهی به نصف دنیاsmsمی زنم که دوسشون دارم(دوستام میدونن چقدر دیوونه ام)اون لحظه حس میکنم عاشق تمام آدم ها وخدا شدم.چقدر خوبه که این احساس دوام داشته باشه.اگه همه ی ما به این احساسمون اجازه بدیم رشد کنه وتو وجودمون ریشه بدوونه دنیا گلستون میشه. 

البته عواقب بعدی هم داره ها.یه بار یکی از دوستام تو مدرسه سر ناهار(اون روز طبق معمول به دلیل آلرژی ای که به مرغ دارم غذا نخوردم)گفت:وای یلدا چقده لاغری تو.دختر یه کم به خودت برس.دو روز دیگه تو چه جوری میخوای شوهر کنی؟(هرکی این حرف رو میزنه میخوام خفه اش کنم.انگار الان خواستگارا صف کشیدن.من هم میخوام عروس شم فقط لباس عروس سایزم نمیشه.خدا نیاره اون روز رو .) 

بدون اینکه یه کم به حرفم فکر کنم گفتم:خر که نیستم ازدواج کنم.من هیچ وقت ازدواج نمیکنم.البته شاید بچه دار بشم ها.چون عاشق بچه هام. 

تا دو روز بعد همه تو مدرسه چشم غره میرفتن به من بیچاره.  

حالا که زبونم باز شد میخوام یه خاطره ی دیگه هم مینویسم.اما تو یه پست دیگه.

نظرات 1 + ارسال نظر
آزانس خبری وبلگ نویسان فارسی زبان یکشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:30 ب.ظ

اخبار ومطلب وبلاگ خودر رابرای مارارسال کنیدتامنتشر کنیم
آژانس خبری وبلاگ نویسان فارسی زبان
http://irnablog.ir

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد