hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

سرش رو روی میز کامپیوترش گذاشت و چشماش رو بست.سعی کرد حرفایی که باید بزنه رو مرور کنه. - خدایا کمکم کن. چشماش رو باز کرد و به صفحه ی چت که هر لحظه پیغامهای پی دی پی روشنش میکرد نگاه کرد.فقط یه جمله..... - امیدوارم خوشبخت بشین. دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه.دکمه ی کیس رو زد و کامپیوتر ری استارت شد.ری استارت....یه شروع دوباره.زیر لب زمزمه میکرد.کاش منم مثل این میتونستم خودم رو ری استارت کنم.... سرش رو انداخت پایین تا اشکاش که روی چال گونه اش گیر افتاده بودن جاری بشن.اشکی که از چشماش میچکید و روی صورتش سفر میکرد رو دنبال کرد تا اینکه روی موهاش که دورش ریخته بود خودش رو رها کرد.به حلقه های موهاش نگاه کرد.سرش رو تکون داد و موهای مواجش مثل دریایی روی بستر صورتش جاری شدن.با دستای کشیده اش اشکهاش رو پاک کرد.نمیخواست کسی بفهمه که داره گریه میکنه.میخواست مقاوم باشه. سعی کرد فراموش کنه.مثل جن زده ها از جا پرید.و در حالی که فایل های کامپیوترش رو زیر رو رو میکرد با بی صبری گفت: - کو؟پس کجایی؟ چند ثانیه بعد صدای آهنگ شادی تو تمام کوچه پیچید.دخترک که چند ساعتی بی حرکت نشسته بود با یه جهش از روی صندلی پرید.به طرف کمد رفت.لباس پرنسسی اش رو که تازه خریده بود برداشت.وقتی به پله ها رسید لباسش رو یه گوشه انداخت و پرید رو نرده ها.بعد با یه حرکت جفت پا روی سرامیک ها پرید. کفشهای مجلسی اش رو برداشت.یه نگاهی بهشون انداخت.چشم هاش پر اشک شد... چند ثانیه بعد دختربا موهای مواجش که روی شونه های لختش آویزون بود و لباسی که اون رو شبیه فرشته ها میکرد وسط اتاق ایستاده بود و با صدای آهنگی که گوش رو کر میکرد زیباتر از همیشه رقصید.انقدر چرخید و چرخید تا وسط اتاق ولو شد.چشماش رو بست و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن.هیچ وقت فکرش رو نمیکرد اگه یه روزی بفهمه ماجرای عشقش دروغ بودهو اونی که با آرزوی دیدنش زندگی کرده داره ازدواج میکنه بتونه اینجوری بالا پایین بپره.با ورود مامان یه لحظه همه چیز ازذهنش پرید.مامان در حالی که چهره اش از عصبانیت سرخ شده بود در اتاق رو باز کرد .با دیدن دختر شوکه شد - این چه وضعیه؟چرا اینا رو پوشیدی؟باز خل شدی؟ چشماش رو با کمی عشوه باز کرد.نگاهی به چهره ی متعجب مامان انداخت .با بی تفاوتی صدای خر و پف در اورد و دوباره چشماش رو بست. - من که آخر حریف تو نشدم. و در حالی که غرولند میکرد به طرف آشپرخونه رفت.دیگه چیزی نگفت اما دختر میدونست که مامان ته دلش خوشحاله که دخترش بعد از چند وقت دوباره اینجوری شاده و میخنده.مامان دلش خوش بود که دخترش دیگه ناراحت نیست.اما نمیدونست که....آخه مدت ها بود طنین خنده های دخترک فضای خونه رو پر نمیکرد و در جواب همه ی کنجکاویها لبخندی میزد و به سکوت بی پایانش ادامه میداد. اون روز دختر انقدر رقصید و رقصید تا بابا که دیگه ازین همه سر و صدا کلافه شده بود با عصبانیت اومد تو اتاق و صدای کامپیوتر رو کاملا بست.اما دخترک باز هم خندید.انقدر خندید تا چشماش پر اشک شد.اون روز دختر بیچاره میخواست تو همهمه ی صدای خواننده و حتی صدای فریادهای مادر و پدرش ضجه های قلبش رو نشنوه.میخواست با رقصیدن نشون بده که شاده و هیچ اتفاقی نیفتاده تا به قلبش بگه که دیگه بهونه نگیره. ....والان چندین سال ازون روزها گذشته.امروز دختر یکی از معروفترین رقاصهای دنیاست.امشب مادرش مثل همیشه با لبخندی اون رو همراهی میکرد.بیچاره مامان.هنوز نمیدونه که.... باز هم هفته ها و ماه ها از پی هم گذشتن و اون دختر حالا پیر و فرتوت شده.و در حالیکه به آلبوم های عکسش که یادآور دوران جوونیش هستن نگاه میکنه این فکر از ذهنش میگذره که چطور تمام جوونیش تو شلوغی سالن های رقص گذروند ت اصدای ضجه های قلبش رو نشنوه.... اماهنوز داغی که رو قلبش بود مثل روز اول تازه است و سینه اش رو میسوزونه.هیچ چیز فرقی نکرده.تنها جوونی دختر بود که در سالن های رقص از بین رفت..... 


 چند روز پیش یه داستان تو وبهاره رهنما خوندم.شاید شبیه اون شده باشه.امیدوارم اینجوری نباشه.  

پی نوشت:امروز آخرین امتحانم رو دادم

نظرات 7 + ارسال نظر
۱ پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:00 ب.ظ

به نام خدا


*با سلام و عرض خسته نباشید خدمت دوستان عزیز*

این سایت صرفا بجهت تبادل اطلاعات واطلاع رسانی بوده و وابسته به هیچ حزب گروه یا ارگانی نمی باشد و عاری از هرگونه اخبار کزب بوده چون هیچ دلیلی برای ارائه اخبار کذب و غیر واقعی ندارد وصادقانه آماده پاسخگویی به شما دوستان عزیز می باشد.
www.shahrah.blogsky.com

علی تنهاست پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:02 ب.ظ

سلام خواهری

قسمت مثبت داستان این بود که دخترک دوست نداشت مادرش رو ناراحت کنه و تحمل دیدن ناراحتی مادرش رو نداشت ولی اشتباهی که دخترک کرد این بود که بجای پذیرش واقعیت و درس گرفتن ازون،سعی کرد یک جورایی ازش فرار کنه که موفق هم نشد

سلام.
از نظرات ممنون.ولی فکر نمیکنم بتونیم به خاطر فرار از واقعیت دخترک رو سرزنش کنیم.همه ی ما داریم به نوعی از واقعیت فرار میکنیم.مثلا همین که این همه سال مردم فقر فساد بدبختی و ...رو تو کشورشون تحمل کردن و فقط با یه لبخند هی گفتن نه ما که مشکلی نداریم حالا یه نفر پیدا شد و اومد حرف دل مردم رو زد مردم یهویی خودشون رو با کوهی از مشکلات رو به رو دیدن که کمرشون رو شکسته و نسبت به دردش بی توجه بودن(عین این دخترک)اگه ما مردم هم ازون اول که دیدیم تورم کم کم داره زیاد میشه جوونا بیکار میشن و...به فکر راه حل می افتادیم الان نیاز نبود این همه خون ریخته بشه تا ما به خواسته هامون برسیم.میبینی فرار از واقعیت چه پیامدهایی داره؟
این یه جور داستان نمادین بود که شاید خیلی هنر به خرج ندادم تا منظورم رو بیان کنم.ایشاا... تو داستانای بعدی

خواهری جمعه 25 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:35 ق.ظ

داستان!!
بیخیال داستان،داستان زندگی خودتو بچسب!
کی جوابشو میگیری؟ خوب دادی یلدا؟
تعطیل شدی؟
بابا یه ذره جیک جیک کن ببینم صحبت کردن یادت نرفته
دلم برا شیتنتات تنگ شده

تو هی به من گیر بده.
جواب چی؟امتحانا؟معلوم نیست.آره شنبه تعطیلیم.اگه فرصت شد فردا میحرفیم.
زبونم رو بریدن که چیزایی که نباید به زبون بیارم رو نگم.شاید نمیخوان سرم رو به باد بدم(من چرا انقدر س.ی.ا.س.ی شدم؟)
حالا دلت نشکنه ها ولی شیتنت رو اشتباه نوشتی.اتفاقا در رابطه با همین شیتنت یه ایده دارم راجع به ازدواج.به دختر خاله ام که گفتم تقریبا میخواست خفه ام کنه.حالا بعدا میگم.فعلا برم حموم.

پاییــــــــــــــــــــــــزان جمعه 25 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:35 ق.ظ

سلام عزیز یلدام

این داستانا رو مینویسی یعنی دل پریشی الان؟؟؟؟/

کیانا رو نمی بینمبی خیالش شدی

سلام خانومم.نه بابا.ما دل نداریم که بخواد بپریشه.دل ما رو شما بردی پسشم نمیدی(آیکن زن ذلیلی)
نه.مثل اینکه اون بی خیال من شده

خواهری شنبه 26 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:29 ق.ظ

بله خودم هم میدونم،چون با این برنامه مینویسم که خودش تبدیل میکنه،دیدم با ط ننوشته ،ولی دیگه حال نداشتم درستش کنم،ویلا خودم آخر دیکتم

بابا پولدار.این برنامه هه چی هست حالا؟تو انگلیسی می نویسی اون فارسیش میکنه؟عجب باهوشیه ها.تو هم که غرب زده

پریا شنبه 26 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:28 ق.ظ

الهی

دلم لباس پرنسسی با کفش مجلسی خواست

منم دلم لباس پرنسسی میخواد.چند سال پیش که مد شده بود هرچی گفتم برام بخرن نگرفتن.آخه اون مدلایی که من دوست داشتم از لباس عروس پرکارتر بود.میخواااام.......آخه من چون لاغرم هیچ نوع لباسی به من نمیاد فقط این چیزای چیندار تو تنم خوشگل میشه

سیاوش شنبه 26 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:59 ب.ظ

این دفعه فقط سکوت...

سکوت میکنیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد