hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

سوتی

به دعوت پریا یا پری یا قشنگتر از پریام یا یه دوست یا عزیز دلم به این بازی دعوت شدم.

اگه دیر شد ۲تا دلیل داشتم.چیزی به ذهنم نمیرسید و اینکه سوتی هام همه مورد دار بود.اینجا هم مرد رفت و آمد میکنه.خوبیت نداره در انظار عموم بگم.

۲روز پیش بود که هنوز به خاطر تاثیرات مسابقه ی آزمایشگاه و بی عدالتی ای که در حقم شد داشتم گریه میکردم.طوری که یاسمن هم از گریه ام گریه اش گرفت.خلاصه مراسمی داشتیم با هم.تا اینکه خواهر کوچیکم در رو یهو در رو باز کرد و شروع کرد به جیغ و داد و گریه.من که نزدیک بود غش کنم.بعد از کلی من من کردن زبون باز کرد و گفت:کراش(یک عدد بلدرچین نر)به دنبال کوکو(بانویش)از قفس ژرید و کوکو هم که به دلایل متعدد از جمله اشتهای زاید الوصف و فعالیت مینیمم در حد خرص چاق شده بود قادر به پریدن به دنبال همسرش نشد و دست روزگار این زوج خوشبخت رو(که البته زندگیشون یکم پر نمک بود)جدا کرد......۲روز گذشت و ما سیاه به تن کردیم.تا اینکه از خانه ای در حوالی سکونتگاهمان صدایی برخواست.خلاصه هرچه کله کج کردیم و به حیاط نگاه کردیم چون دید خوبی نداشتیم موفق به رویت پرنده ی مذکور نشدیم.خلاصه قرار شد یک عدد پسر که اشتباهی دختر شده به نام یلدا بر بام خانه ی همسایه بپرد و پرنده را ببیند........حالا ازینجا میریم تو یه داستنا که بی شباهت به ملا نصر الدین نیست.پس با اجزه ی جمع عامیانه حرف میزنیم

اول اومدم بپرم که یهو یادم افتاد ازین ور آویزون میشم.ازون ور چیکار کنم؟اول قرار شد صندلی بذاریم رو پشت بوم اونا و من از روش بیام.بعد گفتیم صندلی رو چجوری بیاریم بالا؟طناب هم تو خونه نداشتیم.خلاصه طبق معمول جرقه ای به ذهنم زد و بند کفشم رو که کفاف بالا رفتن از یه آسمون خراش رو هم میداد در آوردم و به صندلی بستم.و اومدم بذارمش اونر بوم.که زورم نرسید.خواهرم به دادم رسید و هر دو تایی سرمون رو گرفته بودیم پایین و صندلی رو رو پشت بوم میذاشتیم که همون لحظه از شانس ما صاحبخونه اومد بیرون و یه نگاه عاقل اندر سفیه به ما انداخت.منم که رو دیوار آماده ی ژریدن بودم هول شدم و گفتم:سلا.خوبین؟

دیدم نزدیکه بیاد بزنه تو صورتم.واسش توضیح دادم که میخوایم از پشت بوم شما تو خونه ی همسایه رو ببینیم که پرنده مون اونجا هست یا نه؟گفت چجوری میرین؟منم با غرور گفتم بلدم(نیست تا حالا زیاد از دیوار راست بالا رفتم و پرونده ام سیاهه)خلاصه اجازه صادر شد و منم آویزوون شدم و پریدم اونور.و بعد از کلی کله کج کردن کراش رو دیدم که زانوی غم بغل گرفته و چشم انتظار خانومشه(یادم رفت بگم من ترس از ارتفاع هم دارم!!!!!!دوستان در جریانن)

وقتی کارم تموم شد اومدم بیام بالا دیدم اهه.تازه وقتی رو صندلی میرم دیوار تا بالای گردنمه.خلاصه مثل مرغ پریدم و ازون ور یاسی من رو کشید و سالم و سلامت برگشتم.فقط شانس آوردم اون طرفا مردی چیزی نبود.خودم که فکر میکنم منظره اش افتضاح بود.یه دختر که نصفش اینور دیواره.نصفمش اونر و یکی داره به زور میکشدش........

اومدیم صندلی رو بیاریم که یهو یادمون اومد طناب رو نیاوردم.خلاصه بازم خودم یه سیم رو شکل قلاب در آوردم و به طناب گیر دادم و یاسی هم صندلی رو کشید بالا(فکر نکنین من زورم نرسید)

حالا بعد ازین همه جنگولک بازی وقتی بابا از دیوار خونه ی همسایه بالا رفت و پرنده رو که تو پلاستیک بود داد به من یه جیغ زدم و بسی خنده شد و پسر همسایه که ماجرای فرود من به پشت بوم رو میدونست یه نگاهی کرد که یعنی تو از رو پشت بوم همسایه رفتن نمیترسی از پرنده تو پلاستیک میترسی؟؟؟؟؟؟؟؟بعد از این همه مجاهدت کلی خجالت کشیدم.مامااااااان....

پی نوشت:این روزا منتظر یه خبر خوشم.شایدم بد.با هر زنگی از جا میپرم.تا صدای زنگ مبایل که یه نی نی میگه گوشی رو بردار میاد به سمت گوشی هجوم میبرم.هنوز که خبری نیست.دعا کنین زنگ بزنه و بگه.......

وقتی خواست از پر صراط رد شه میدونم چیکارش کنم.همچین طناب رو تکون بدم که با سر بره تو قعر جهنم(دلم خیلی ازش پره.حلالش نمیکنم)

نظرات 17 + ارسال نظر
آلفا یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:29 ب.ظ http://alpharays.blogsky.com/

سلام..
1. یه جوری گفتی خواهر کوچیکم فکر کردم 3 سالشه!
2. "کراش" اسم یه روباه هم هست..یه شخصیت کارتونی مشهوره! می دونستی..؟؟!!
3. آخرم درست متوجه نشدم چجوری رفتی بالا و چجوری اومدی پایین!!
4. کراش همونطور واستاد تا بابات بگیردش و بذاره توی پلاستیک..؟! چرا فرار نکرد پس..؟!!
5. قسمت سوتیش بالا رفتنت بود ، پایین اومدنت بود ، جیغ کشیدنت بود ، جا گذاشتن طناب بود (البته گفتی قرار شد از بند کفش استفاده کنی انگار!) یا کراش سوتی داد و اول فرار کرد و بعد رفت توی پلاستیک..؟!!
6. خدایا..اون طرفی که قراره از روی پل بیفته پایین زودتر به این خانوم زنگ بزنه و ایشون رو از چشم انتظاری دربیاره..الهی آمین! (خوبه؟!)

حالا بیا پیش من..بدووووو..منتظرتم!

سلام.چه تحلیلی.ازون انتقادهای جانانه بود.
!.در مقابل من پیر زن کوچولوئه.
۲.آره.اتفاقا بازی هاش رو خیلی دوست دارم.هنوز هم گاهی با خواهرم میشینیم بازی میکنیم.
اتفاقا به دلیل علاقه به همون شخصیت خواهرم اسمش رو گذاشت کراش.
۳.به سختی:دی
بابا گفتم که اول رفتم رو دیوار وایسادم.یه دستی تکون دادم و خودی نشون دادم بعد خم شدم.پاهام رو آروم آوردم پایین.دستام رو به دیوار گرفتم و آویزون شدم.وقتی اشهدم رو خوندم پریدم پایین.بالا اومدنم هم مثل بچه ی آدم رفتم رو صندلی.بعد دستم رو گذاشتم رو دیوار خواهرم من رو کشید بالا.به طرز فجیعی
۴.من اینور دیوار بودم ندیدم چی شد.احتمالا دیده چاره ای جز تسلیم شدن نداره.

۵.نه قسمت سوتیش این بود که هیچجا سوتی ندادم.فقط تو یه موقعیت بد گیر افتادم که درست وقتی آماده ی پریدن بودم صاحبخونه اومد بیرون و منم خیلی طبیعی از رو پشت بوم سلام علیک کردم.
۶.الهی آمین.
حالا نمیشه آروم بیام.از مدرسه اومدم خسته و کوفته.میام عزیزم.

زهرا دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 ب.ظ

من هر چی هم که بگم تو حرفای قبلیتو تکرار میکنی
اگه اینطوری که تو فکر میکنی باشه همه باید نامحرم باشن دیگه اره؟
من همینطوریم میخوای بخواه نمیخوای هم نخواه!!!
وااااااااای فیزیک!!

فیزیک نه و زبان فارسی.
در مورد رابطه ی ۸ساله ی ما فرق میکنه.
در ظمن تو اوایل تو دار نبودی

زهرا دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ب.ظ

خواهری گلم
سلام من خوبم شما چطوری؟
بابا به یلدا یه چی بگو منو کشت که

تینا دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 ب.ظ http://tinak.blogfa.com

بابا تو دیگه کی هستی؟!

دست شیطونو بستی و این حرفا؟؟؟؟؟؟؟
پروفایلم رو بخو میبینی کی هستم.

پریا دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:30 ب.ظ http://www.blogme.blogfa.com

با تینا موافقم

به قول مترو من منم با جوابی که به تینا دادم موافقم

پریا دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:31 ب.ظ

ممنونم بازی کردی جان [ماااااچ]

ماچ.ولی نه به این غلظت:دی

علیرضا(مردی از مترو) دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:54 ب.ظ http://metroman.blogfa.com/

سلام

الان من چی بگم آخه؟!!!

هر چی بگم باید یه بذارم بغلش

عزیز من از شما گذشته باباجان
یه کم باتفکرکار کنین

سلام.میتونین بگین با پریا موافقین.
اتفاقا از شما گذشته.با اون گربه های محلتون.
من تازه اول جوونیمه

زهرا سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:30 ب.ظ

درسته من اولش اینطوری نبودم ولی بعد از کلی تجربه فهمیدم تنهایی غم وغصه خوردن بهتر از درک
نشدنه الان دو ساله که درددل کردنو گذاشتم کنار
و دیگه بهش عادت کردم ؛ دو سال پیش خیلی شد که حرف بزنمو درک نشم واسه همین تصمیم گرفتم
بذارمش کنار
راستی راجع به بحث امروزمون سر کلاس خانوم.ص
یه پست بذار فک کنم خیلی جالب بشه

علیرضا(مردی از مترو) سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:28 ب.ظ

این که گفتی با پریا موافقم اون قسمت ماچش بود دیگه

عیب نداره خواهر من
یک سیب تا بیاد برسه به زمین هزار تا چرخ میخوره!

فقط باید تحملش رو داشته باشی تا آخر چرخیدنش رو تماشا کنی!

عجب پر رویی هستیا.
آره.اما هرجور بچرخه به ضرر منه.خیلی نا امید شدم.دارم خل میشم

پریا سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ب.ظ

چی بوده جریان این پست بالائی؟!!

جواب تو رو اشتباهی واسه معصومه فرستادم عزیز دلم

معصومه سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:59 ب.ظ http://www.ordibehesht1369.blogfa.com

منم همون کامنت پریا .. جریان چیه خوشگلم ؟!

جریان ازین قراره که چند وقت پیش مسابقه ی عملی آزمایشگاه فیزیک مرحله ی دوم بود.من واسه این مرحله خیلی تلاش کرده بودم و همه فکر میکردن من اول میشم.خلاصه یه بی عدالتی ای شد و من نیاوردم.یعنی پنجم شدم و ۴نفر میخواستن.من امتیازم با وجود همه ی نامردی ها یکی کمتر از نفر آخر بود.دیدم اعراضام ۳موردش کاملا موجهه و اگه دنبالش رو بگیرم حداقل یه امتیاز میارم و قبول میشم.
خلاصه هر روز دنبال کاراش بودم.یارو بعد ۲هفته زنگ میزنه میگه متاسفانه اسامی همون روز اول فرستاده شده.نمیدونم گوشام خیلی دراز شده خودم نمیفهمم؟
آخه کدوم آدم عاقلی باورش میشه خود سرگروه فیزیک ۲هفته دنبالش بوده و بعد ۲هفته یادش اومده اسامی رو فرستادن.خب آقاجان مستقیم میگفتی مملکت هر کی به هر کیه منم نمیتونم کاری بکنم.میگفتی نتونستم غول بی عدالتی رو شکست بدم.
خلاصه ازون روز انگیزه ام رو از دست دادم و نمیتونم درس بخونم.روحیه ام هم خراب شد.چند هفته دیگه امتحان نهایی ها هم شروع میشه.
دست خودم نیست.نمیتونم فراموشش کنم.وقتی از در آزمایشگاه رد میشم یا کتابم رو باز میکنم یا حتی وقتی متصدی آزمایشگاه رو میبینم بی اختیار گریه ام میگیره.که چرا من نه؟

علیرضا(مردی از مترو) چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ق.ظ

فکر میکنی به ضررت میچرخه

تحمل کن!

میگن ؛رنگین کمان سهم کسانیه که تا آخر زیر بارون میایستن!

مگه یه آدم چقدر تحمل بی عدالتی رو داره؟آخه خدا چرا هیچ کاری نمیکنه؟در عجبم که چظور این نامردی رو میبینه و اشکا و تلاشها و پی گیری های من رو هم بعدش دید و بازم......
ترجیح میدم رنگین کمان رو نبینم و چشام بارونی نشه.
حیف که باهات قهرم وگرنه جواب این کامنتت رو میدادم:دی

پاییـــــــــــــــــــــــــزان چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:36 ق.ظ

سلام یلدام

عجب مرد غر غرویی ... زنت نمیشم هااااا

متاسفم که خبری که منتظرش بودی موجبات ناراحتیت رو فراهم کرد و به خاطر پرنده ت هم ...

من توی این موقعیتها گیر افتادم خدایی ... هنوز یادم میاد خجالت میکشم که توی اون وضعیتای ناجور اقای همسایه منو دید ...

من همینجا اعلام میکنن دوستت دارم بدجوره ناجور اینقدر بهم گیرنده

بوس

سلام.من کی غر زدم؟اگه این پی نوش و پست جدید رو میگی که باید به من حق بدین ناراحت باشم.
یعنی تو هم مثل گربه میری رو دیوار همسایه؟آخی پس امثال من کم نیستن.میتونیم یه انجمن بزنیم واسه اینجور آدما که یه وقت نرن دزد بشن.میتونیم یه فضاییی بذاریم که انرژیمون تخلیه بشه.
این جمله ی آخر یعنی چی اون وقت؟منظور خاصی داشتی؟من میخوام درسم رو ادامه بدم.

امیرارام جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:24 ق.ظ http://amiraram.blogfa.com

سلام
امدم
شاد باشین و اراااااااااااااااام

سلام.چه کم حرف.
ممنون.شما هم همینطور.مخصوصا آرام:دی

نیلوفر جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:38 ق.ظ http://hamechiznevis.blogsky.com

سلام دوست گلم
خوبی؟
خیلی جالب بود و کیفور شدیم(به قوله یکی)

سلام عزیزم.ممنون.شما خوبی؟
ما نیز آز کامنت دوستمان همون کیفور را شدیم

پاییـــــــــــــــــــــــــزان جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:48 ق.ظ

الهی من بمیرم که اینقدر یلدام رو میرنجونم
عزیز دلم آخه پریا چیز خاصی به من نگفت ببخش که اذیت شدی

منم نمیتونم بیام که حرفا رو رد و بدل کنم .مسئولیت داره اگه چیزی بگم که بد برداشت بشه خب مسئولم در حالیکه همه دوستام برای من محترم و عزیزن و نمیخوام حق کسی ضایع بشه ...

نگو جان دلم.اینجوری نگو دلم ریش شد.
من منظورم این نبود جواب اون رو بگی میخواستم درکم کنی.اخه در اون مورد هیچکی من رو درک نکرد.بگذریم الان باز اینجا دعوا میشه.
منظورت رو ازین بند نفهمیدم

معصومه جمعه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:52 ب.ظ http://www.ordibehesht1369.blogfa.com

حکمت خدا عزیزم .. فقط میتونم اینو بگم ...
بچسب به امتحان نهاییات ...

کاش میشد حکمتش رو بفهمم.در هر صورت چه به نفعم باشه چه نباشه حلالش نمیکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد