hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

ندای عزیز میدانم که صدایم را میشنوی.میدانم حرفهایم را میفهمی.حضور تو را هم درست مثل شهیدهای دیگر احساس میکنم. 

ندا جان جایت اینجا خالی است.جای تو و بقیه ی شهیدان. 

بمیرم برایت که چه مظلومانه کشته شدی.بمیرم برای دل مادرت وقتی خبر شهادتت را شنید.بمیرم برای اون پدری که میدونم از این غم کمرش شکست.بمیرم واسه خواهر و برادرت که در فقدانت اشک می ریختن. 

ای شب تا کی میخواهی بر سر ما سایه بیفکنی.ای تاریکی کنار برو بگذار چهره ی روشن ندایم را ببینم.دمی خاموش باشید میخواهم صدای نازنینش را بشنوم.بگو ندایم بگو.آن چه به خاطرش جنگیدی را بر زبان بیاور.چشمان زیبایت را که بی فروغ و خاموش گشدند باز کن و بگو که تو خس و خاشاک نبودی.بگو که شورشی نبودی.بگو که برای من جنگیدی.آری تو مردی تا من زندگی کنم.رفتی تا من باشم.نداجان کاش زبان باز میکردی و آنچه بر تو گذشت را فریاد میزدی تا همه بدانند تو میخواستی ایران را پرچم دار آزادی کنی.ندایم تو رفتی اما شب همچنان تاریک است.هنوز هم طوفان میوزد و درختان را میشکند.هنوز هم مه غلیظی زمینمان را فرا گرفته. 

تو و دیگر جوانان یک به یک رفتید اما شب همچنان باقی است.خوشابحالت ندا که رفتی و ندیدی که... 
روحش شاد و یادش گرامی باد

آخ استخونام داره میترکه.وای دلم.وای خدا پام.وای کمرم.آخ دستم.اوه..... خسته شدم انقدر وبلاگای دیگران رو خوندم و خودم کنار نشستم.هی میگن نگو.بده.میگیرن میبرنت(ملاحظه فرمودین پست قبلی ام به دستور مامان جان و سایر دست اندرکاران که همون فامیل مادری میباشن آب شد.) نمیدونم وقتی خدا شانس پخش میکرد من کدوم گوری بودم.احتمالا تو صف شیر یا تو (روم به دیفار)دسشویی بودم. ۱ماه که جناب کیمیا خان تشریفشون رو آورده بودن ایران و احتمالا خانواده انقدر دورشون رو پر کرده بودن و حتما با دخترهای خوشگل شیرازی حال میکردن که یادی از ما نکردن.حالا هم که به سلامتی برگشتن سر زندگی شون به طور کاملا اتفاقی یاهو باز نمیشه.یعنی این یاهو مسته ها.sign inرو که میزنم یه لبخندی میزنه و زور میزنه که offهای ما رو نمایان کنه.بعد یهویی انگار بهش نرسیده باشه خوابش میبره.با یه سطل آب به خدمتش میرسم.اما با این کارا مشکلی حل نمیشه.ایراد کار ازون بالاهاست(جمله ام ضایع بود؟) جاتون خالی یه هفته پیش گیر سه پیچ دادم که بابا مردم تو این شهر مسخره.پوسیدیم انقدر تو خونه نشستیم(آخه شهر ما مکان تفریحی قربونش برم نداره)من میخوام با خاله برم مشهد. تا خانواده داشتن حرفای ما رو هضم میکردن خودم رو انداختم و تا چشم وا کردم دیدم مشهدم(وقتی بطلبه همینه دیگه) ۳روز اول از ترس این که تو فامیل بگن این بچه دردریه و این حرفا هرچی نشستیم خونه هیچی نگفتم.پا شدم تغیر مکان دادم و به خونه ی خاله ی دیگه مهاجرت کردیم.اومدیم بریم موجهای آبی.از ۸صبح تا۱:۳۰ علاف شدیم تا صف بهمون رسید.دختر خاله ی مهربان اومد گفت:یلدا پولات دست خودته دیگه؟ یلدا:نه.مگه به تو ندادم؟ دختر خاله:وااااااااای.یادم رفت.برگردیم. یلدا:چی؟برگردیم؟من نمیام. دختر خاله :تو پول داری که بری تو؟ یلدا:نه. دست هم رو گرفتیم و برگشتیم خونه.تازه تو خونه هم کلی پسر خاله ی محترم ما رو مورد لطف قرار دادن و مسخره مون کردن.و به لطف خبر گذاری قوی خانواده تا شب تمام فامیل فهمیدن و یکی یکی زنگ زدن و به ما خندیدن(نیشت رو ببند).یه بار دیگه هم اومدیم بریم کوهستان پارک.به دم در پارک که رسیدیم هم من اومدم در ماشین رو باز کنم زنگ زدن که اینجا غلغله(درست نوشتم؟)است.برگردین. خلاصه تا دیروز ما خونه نشین شدیم و به به لطف برادران نیروی انتضامی و نوازش هاشون جرات نداشتیم بریم پارک ملت(آخه با تجمع بیشتر از۳نفر برخورد دوستانه میگن میشه.ما هم فقط شنیدیم)دیگه دیروز طاقت نیاوردم و خودم خودم رو دعوت کردم و رفتم پیش طنین جوووووووووونم. انقدر این بچه رو ماچش کردم و هی پرتش میکردم طفلک گریه اش گرفته بود.اما دم آخری گیر داده بود که من هم میخوام با شما بیام(الان ۲سال و ۴ماهشه)خلاصه کلی گریه کرد جیگر من. شب هم رفتیم مانتو بخرم.راستش هیچکس دوست نداره با من بیاد خرید.به طرز عجیبی هیچ نوع لباسی من رو به وجد نمیاره.یک آدم بی ذوقی ام که از خودم بدم اومده. خلاصه رفتیم مغازه ی آی بانو و من هم طبق معمول سرم رو تو مغازه کردم و از همون دم در گفتم:دیدم.خوشم نیومد.بریم حالا. پریدم تو مغازه ی بعدی.دوباره گفتم:خوشم نیومد.بریم. ولی به قول معروف کور خونده بودم.صاحب مغازه از من لجبازتر بود.به طرز عجیبی من رو هیپنوتیزم کرد و تا چشمم رو باز کردم دیدم تو اتاق پرو(متنفرم ازش)وایسادم باn تا مانتو تو دستم. خلاصه سرتون رو درد نیارم فقط برای اینکه دهن فروشنده رو بسته باشم یکی رو تنم کردم و...... ازش خوشم اومد(شما به عمق فاجعه پی نبردین.من از یه مانتویی که نصفش پاره نباشه و کج و کوله نباشه و هفتاد رنگ هم نباشه آستیناش پفی نباشه و...خوشم اومد.باورنکردنیه)خودمونیم ها خیلی تیپم رو خوب نشون میداد. در اتاق رو که باز کردم یاسی بدون این که به مانتوم نگاه کنه زد زیر خنده.همین طور مغازه داره. حالا مدلش رو شرح میدم.از کمر به پایین دامنی بود و میشه گفت در حد لباس عروس چین داشت.آستیناش کمی کوتاه رنگش هم آبی روشن.یقه هم بلد نیستم. دیگه رفتیم همون رو گرفتیم و یه شال هم دختر خاله ام به عنوان کادوی تولد خرید(دستش درد نکنه.خیلی جیگیلی بود)که ازین چند تیکه ها بود. من بالاخره بعد از ۳سال مانتویی که میخواستم رو پیدا کردم(انقدر ذوق زده بودم که انگار نیمه ی گم شده ام رو پیدا کردم)باورتون میشه ۲سال مانتو نخریدم؟هرچی میگشتم خوشم نمیومد.محدودیت هم که داشتم.مثلا نباید تنگ باشه چون لاغرتر نشونم میده.گشاد نباشه چون کسی بخواد به من دست بزنه باید نیم ساعت توش دنبالم بگرده(منظور همون فروشنده است.فکر بد ممنوع)رنگش جیغ نباشه که بتونم بپوشم.ویه جوری باشه که هم من خوشم بیاد هم خانواده.که این محاله.آخه مامان معتقده هرچی ساده تر قشنگ تر .به من باشه یه لباسی که انواع مدل ها باهم ادغام شده رو میخرم.مثلا کمرش کشی باشه کمر بند داشته باشه.اندامی باشه(این نظر دیگرانه که میگن اندامی بهت بیشتر میاد)پایینش گشاد بشه.آستیناش پفی باشه .یقه اش کج باشه و.... مسلما این ها همه تو یه مانتو جمع نمیشه.اما تو شالم جمع شده.تا دلتون بخواد مدل داره. راستی از دوستان وبلاگی(منظور مونث هاست)کسی مشهد نیست با هم بریم بیرون؟آخه دلم دوست جدید میخواد که باهاش برم بگردم.خسته شدم ازین همه آدم تکراری(مامان هم گذاشت) پی نوشت:تهرانی جونا دمتون گردم.عاشقتونم.منی که همیشه از تهرانی ها بدم میاد حالا به طرز عجیبی عاشقشون شدم و احساس میکنم برای اتفاقات این چند وقت همه ی ایرونی ها بهشون بدهکارن.کاش من هم تهران بودم.البته واسه ما که فرقی نداره هر جا باشیم خانواده نمیذارن آزاد باشیم.میترسم اگه بیشتر حرف بزنم مجبور شم این پست رو پاک کنم. بای بای..........

دوست عزیزم کاش میتونستم بهت بگم که چقدر به خاطر حرفات زجر کشیدم.کاش اون شب که زنگ زدیی و داشتم گریه میکردم میفهمیدی دوست داشتم چی بشنوم........ وقتی گفتی دوست داری درد دلم رو باتو بکنم دوست داشتم بگم تو هم مثل بقیه حرف میزنی.تو هم میگی اشتباه میکنم.تو هم نمیفهمی من غم عشق رو دوست دارم(حافظ میدونه)تو هم میگی بس کن یلدا...

سلام بچه ها.این چند خط بالا مربوط به شب تولدمه که تو اتاق نشسته بودم و داشتم شام مهتاب رو گوش میدادم و گریه میکردم.حوصله ی نوشتن ندارم.فقط اومدم بگم.... 

از همه تون بدم میاد.از شمایی که چشم بسته قضاوت میکنین. 

چند وقته باهرکی راجع به کیمیا(عشقم همون یارو)صحبت میکنم میگه زوده به این چیزا فکر کنی. 

من:به چی؟واسه چی زوده؟ 

میگه واسه فکر کردن به ازدواج. 

دوست دارم خفه اش کنم.اما مثل همیشه صبوری میکنم و میگم من فقط میخوام دوسش داشته باشم.چرا هیچکی نمیفهمه؟ 

میگن هنوز ازدواج واسه سن تو زوده. 

میگم من با دایی ام شرط بستم ازدواج نکنم.همیشه هم میگم مگه خلم برم زیر سلطه ی یه مرد؟دیوونه نیستم که ازدواج کنم همیشه بگم چشم شما راست میگی که چی؟که بگن تفاهم دارین. 

میگه:مثل ۳۰ ساله ها حرف میزنی.نمیخوای ازدواج کنی که تو اون رو ببری زیر سلطه ی خودت؟ 

نمیدون چه ربطی داره.میگم به هر حال اینا رو گفتم بدونی من اصلا به این چیزا فکر نمیکنم. 

میگه این حرفا برات زوده. 

میخوام بگم چی برام زوده؟فکر نکردن بهش؟اما انقدر عصبانی ام که بدون خداحافظی میرم. 

 

وقتی میبینم دیگران چه راحت با عشقشون.... 

خسته شدم ازین حرفا.خدا جونم یه کاری بکن.اصلا بحث رو عوض کنیم. 

.یه شعر به همراه خاطره ای از مهدی سهیلی مینویسم که من رو به گریه انداخت.  


اسفند ماه سال۱۳۶۰بود که گذارم به بهشت زهرا افتاد: 

جوانی را بر تخته ی تابوت به آرامگاهش میبردند و بانگ مشایعت نندگان  در فضای پرسکوت و غم آلود آن وادی اندوهی عظیم بر دلها میریخت. 

ناگهان پیرزنی را که مادر آن جوان بود در فاصله ای کوتاه در پی مشایعت کنندگان دیدم که ای کاش ندیده بودم.لنگ لنگان میرفت و قدرت شتاب نداشت.اما در سرحد توان ناله کنان و زجه کشان بدنبال پسر میشتافت.زمانی شیون استرحام آمیزش قطرات اشکم را برخاک ریخت.و دشنه ی غم را در قلبم فرو برد که ناله کنان خطاب به تابوت پسر فریاد زد: 

پرویز جان تو که میدانی من بیمارم.تو که میدانی من پای درست ندارم.پسرم!عزیزم!کمی آهسته تر برو تا برای آخرین بار تو را ببینم. 

پرویزک!آهّسته تر برو...! 

بیا با هم بگرییم 

بیا با هم بنالیم 

بیا بر سروهای رفته در خاک 

بیا برغنچه های خفته در گور 

ببوئیم 

 

بیا با همت اشک 

غبار از چهره ی گلهای پرپر 

بشوئیم 

 

بیا همراه مادرهای تنها 

به گورستان خاموش 

نشان نوجوانان را بجوئیم 

 

بیا سوز دل پر درد خود را 

به خاموشان بگوییم. 

 

بیا با پنجه ها خاک سیه را بکاوییم 

که از هر گوشه ی آن گل برآریم 

 

بیا بر تربت هر نازنینی 

گل اشکی بکاریم. 

 

چه سخت است 

به دست خود جوانی دلربا را 

به گورستان سپردن. 

 

چه تلخست 

ندیده کام دل ناکام مردن. 

 

چه جانفرساست ای یار 

عزیزان را درون خاک دیدن 

 

چه رنج افزاست ای دوست 

ز یاران رشته ی الفت بریدن 

 

جگر سوزست یارب 

زداغ نازنینی خفته در گور 

به بیتابی لب از حسرت گزیدن 

 

و در آن غربت تلخ  

صدای ضجه ی مادر شنیدن 

 

بیا با هم بگرییم  

بیا با هم بگرییم 


اولین روز تابستون

الان۱۱ساعته که تابستون من شروع شده اما انقدر جو انتخابات من رو گرفته بود که تازه یادم افتاد روزشمارم به آخر رسیده. 

جریان روز شمار اینه که امسال رو صندلی ام یک تقویم کشیدم و روزی که با سعید چتیدم رو توش علامت زدم.ازون موقع هر روز یه تیک میزدم تا روز آخر.هر وقت بچه ها ازم میپرسیدن چرا اینکار رو میکنی من که نمیتونستم بگم میخوام ثابت کنم حق دارم دلتنگ سعید باشم. میگفتم منتظر آخر سالم.خلاصه تقویم رو صندلی ام یه سوال واسه همگان شده بود. 

تو امتحانات هم خیلی دنبالش گشتم.اما وقتی پیداش کردم ته سالن بود و من نمیتونستم بیارمش جای خودم(فقط هم مال خودم رو میخواستم)این شد که تمام امتحانات رو صندلی دست راست نشستم.تازه اونم یه صندلی بود که فاصله ی بین پشتی و زیرش زیاد بود که باعث میشد من ازون لا لیز بخورم و همش نگران این باشم که ازون لا نیفتم(از عوارض کوچولو موندنه) 

 داشتم پرت میشدم.این پست رو نوشتم که ورود ۲تا دوست جدید رو خیر مقدم بگم. 

سانیا جون نمیدونی چقدر خوشحالم کردی که اینجا سر زدی.از هندونه هات هم ممنون(فکر کنم امشب تا صبح تو راه دسشویی باشم چون امروز یه بار هم رفتم چت روم) 

خلاصه این که بازم ازین کارا بکنین.به خدا سالی ماهی یه بار بیاین به جایی برنمیخوره(این رو به در گفتم دیوار بشنوه.شما به خودتون نگیرین) 

وای چه صحنه ی جیگری بود وقتی دیدم دو تا کامنت دارم و هیچ کدومش اشتباه نشده دو تاش مال خودمه.تازه هیچ کدومش هم تبلیغاتی نیست.این یعنی یه روز خوب با دو تا کامنت به انضمام یه یلدای خوش ذوق.  

میخواستم یه پست به طرفداری از میر حسین موسوی بنویسم.فرصت کمه.به یه شعر که مطمئنم همه شنیدین اکتفا میکنم . 

             روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد 

               و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت 

                  روزی که کمترین سرود بوسه است 

               و هر انسان برای هر انسان برادری است. 

        

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

   قفل افسانه ایست  

       و قلب برای زندگی بس است 

 

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است 

  تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی 

 

روزی که آهنگ هر حرف زندگی است   

  تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم 

 

روزی که هر لب ترانه ایست 

  و کمترین سرود بوسه است 

  

روزی که تو بیایی و برای همیشه بیایی 

 و مهربانی با زیبایی یکسان شود 

   و من آن روز را انتظار میکشم 

      حتی روزی که دیگر نباشم 

شاعر:احمد شاملو       منبع:دفتر شعر مامان(تازه کشف شده) 

راستی هرکی این پست رو دید باید بگه امشب شهرشون چه خبر بود.از خودم شروع میکنم. 

الان ماشین ها دارن بوق میزنن.پسرا جیغ میزنن.عصر هم که رفتیم بیرون پسرا شعر میخوندن و این حرفا ما هم چون دختر بودیم و مردم اینجا هم زیادی بافرهنگن ناظر بودیم. 

جیب یاسی رو هم زدن که البته سرشون کلاه رفت.جیبش پراز خالی بود.یارو علنا دستش رو کرد تو جیب ناموس مردم(اینجا شد ناموس مردم)یاسی هم گفت چی کار میکنی آقا؟ 

یارو یه لبخندی زد و دست مبارکش رو که حالا جیب یاسی رو هم متبرک کرده بود در نیاورد.مامان یه چپ چپ نگاهش کرد.بعد یارو گفت:ببخشید.اشتباه گرفتم. 

اخه میدونین جیب یاسی خیلی شبیه جیبش بوده اشتباهی دست تو جیب خواهر ما کرده. 

می گم امنیت رو حال میکنی؟این چیزا همیشه هست فکر نکنین محدود به این چند روز انتخاباته(این شعار آخرم رو نمیدادم خفه میشدم) 

شب به خیر.امشب میخوام بخوابم دیگه پا نشم.یعنی خوب بخوابم.خداحافظ 

یه نمودار خوشگل واستون گذاشتم که دیدنش خالی از لطف نیست.نظر یادتون نره. 

اینجا رو کلیک کنین تا منظورم رو بفهمید. 

فکر نمیکنم نیازی به توضیح باشه.این تازه یه نمودارشه. 

فکر میکنم شیب نمودار گویای مسئله هست. 

احتمالا جناب احمدی نژاد کاغذ رو برعکس گرفته بودن

یه خاطره در رابطه با....

حدودا دو سال پیش بود.همون موقعی که برای اولین و آخرین بار(بگو خدا نکنه.الان تابلوئه غرب زده شدم؟) رفتیم اروپا.به اندازه ی تمام عمرم ازون جا خاطره دارم.تازه به اندازه ی کل عمرم هم اونجا چاق شدم.حالا برم سر اصل مطلب.امیدوارم با خوندن این حرف ها فکر بدی راجع به من نکنین. 

تو بلژیک یه استخری بود مثل موج های آبی ولی باحال تر یعنی بزرگتر. 

من همیشه تو قسمت بچه ها بودم.آخه اونجا همه ۲یا۳ساله بودن(یعنی عقشه من) 

یه گوشه نشسته بودم و به بازی بچه ها نگاه میکردم.یکی از بچه ها که بیشتر از۲سال نداشت تک و تنها یه گوشه نشسته بود.بهش یه لبخند زدم.پا شد که بیاد طرفم.حواسش پرت شد و از زیر یه چیزی شبیه آبشار رد شد.زد زیر گریه(ازون گریه های بچه ها که تا بگی گریه شکلات ببینن فراموشش میکنن)رفتم بغلش کردم.آروم شد.میخواستم بپرسم اسمش چیه اما زبون بلد نبودم(به قول عموم ما اونجا زبون نفهم محسوب میشدیم.این رو به یکی از غریق نجات ها گفت که هرچی به من گفت اینجا پرعمقه نفهمیدم)من بوسش کردم و با هم بازی کردیم.با اینکه زبون هم رو نمی فهمیدیم اما منظورمون رو درک میکردیم.یه کم با هم عشق کردیم تا دختر عموم اومد(زبون اونم نمی فهمیدم.بیچاره من)با اشاره به دختر عموم فهموندم که باهاش صحبت کنه.دو جمله ای صحبت کردن اما نتونستن منظور هم رو بفهمن.بی خیال حرفیدن شدیم.من نی نی کوچولوم رو بردم سوار سرسره کردم.روش آب ریختم.بغلش کردم.تازه اونم یه کاری کرد که به قول یکی ازین نویسنده ها خیلی خنده شد.پسر عموم عینک شنام رو انداخت تو آب.پریدم برش دارم.بعد که میخواستم بذارم رو چشمام نی نی ازم گرفت و گذاشت رو چشمم.بعد با همون لب های کوچولوش بوسم کرد.و آخرین اقدامش هم که باهاش حال کردم این بود که تا جایی که میتونست موهای پسر عموم رو تو پنجه هاش گرفت وکشید.بعد من باز بوسش کردم. 

خلاصه کلی با هم حال کردیم تا اینکه باباش که تمام مدت داشت نگاهمون میکرد اشاره کرد که بچه رو ببرم من هم بغلش کردم وتحویل باباش دادمش.وقت خداحافظی واسه هم بوس فرستادیم.وباباش هم یه چیزی گفت که فکر کنم تشکر کرد.من هم چون نمیدونستم خواهش میکنم و این حرفا چی میشه فقط یه لبخند زدم(بسوزه پدر زبون نفهمی). 

خیلی دلم واسه اش تنگ شده.اون روز به من از همه بیشتر خوش گذشت. 

پاورقی:اامیدوارم با خوندن این خاطره فکر بدی نکنین.در ضمن پسر عموم بچه است.اون آقاهه هم فقط تشکر کرد.تازه دو سال پیش من هم بچه بودم.تازه محیط اونجا با اینجا فرق داره.اونجا با اینکه حجاب نداشتم اما نسبت به وقتی که تو شهرمون روسری ام عقب میره بیشتر احساس امنیت میکردم.آخه این چیزا واسه مردم اونجا طبیعیه.تازه من هم اون قسمتی که به دلیل عشقولانه بودنش دختر پسرا میرفتن نرفتم.فقط یه بار رفتم.تمام مدت به یاسی میگفتم پایین رو نگاه کن. 

راستی این پست تا چند روز دیگه از صفخه ی روزگار محو میشه.

از زبون یه کوچولوی عاشق

دوست دارم تو این پست برای اولین بار از احساسی که تو همین لحظه دارم بگم. 

گاهی وقتا خیلی بچه میشم.گاهی وقتا با خوندن یه خط میزنم زیر گریه.گاهی وقتا عاشق میشم.گاهی همه رو دوست دارم.گاهی فکر میکنم شدم یکی مثل اونی که عاشقشم یه بچه با احساسات پاک معصوم که هیچ چیز نمی تونه جلوی احساساتش رو بگیره. 

اگه بخوام همه ی این احساستم رو تشریح کنم دستام تاول میزنه.پس علتش رو میگم. 

امروز یکی ازون گاهی وقتا بود.از صبح که بیدار شدم یه چیزی تو دلم بود.یه شوق وذوقی که بارها تجربه کرده بودمش.یه آتیش کوچولو ته قلبم که منتظر یه جرقه بود تا منفجر بشه و به دنبالش سیل اشک هام سرازیر بشه. 

امروز تو وقت استراحتم سری به وبلاگ دوست جونای مونسی زدم.اما مثل همیشه کامنتی نذاشتم(امیدوارم بتونین بفهمین چرا)تا اینکه تو وبلاگ یکی از دوستاش خوندم که داره مامان میشه(مونی رو نمیگم.دوست جونش) 

تا حالا گفته بودم عاشق بچه هایم؟شاید چون خودم هم بزرگ نشدم.اما فکر میکنم علت اصلی اش اینه که اونا بهتر از هرکسی محبت رو درک میکنن.وقتی احساس پاک اون مادر رو خوندم که با شنیدن خبر مثبت حاملگی اش اشک چقدر خوشحال شده زدم زیر گریه الان هم دارم گریه میکنم(میدونم مامان داره فکر میکنه با سعید دعوام شده.یا دختر کوچولوش شکست عشقی خورده)فکر میکردم میتونم احساسم رو بنویسم اما نمیشه. 

از خودم تعجب می کنم.نمیدونم من غیر عادی ام یا همه ی ما آدما اینجوری هستیم اما تا حالا کسی شجائت بیان احساسش رو نداشته.میخوام اولین نفری باشم که احساسم رو میگم. 

ما آدما خیلی خوب میتونیم خودمون رو جای دیگران بذاریم.شاید خنده دار باشه.اما مثل بچه ها شدم که وقتی خاله خاله بازی میکنن انقدر تو نقششون غرق میشن که یادشون میره چند سالشونه.یه بار زن دایی ام میخواست بره خرید بچه اش رو گذاشت پیش من(اون موقع طنین ۱سال ونیمش بود)وقتی با هم تنها شدیم بغلش کردم.مادر بودن رو حس کردم و از خوشحالی زدم زیر گریه.طنینی که هیچ وقت نمیومد بغلم حالا تو بغلم نشسته بود و اشکهام رو پاک میکرد.اون روز حدود دو ساعت مادر بودن رو تجربه کردم.اون بچه هم احساسم رو فهمید.این رو باتمام وجودم حس کردم. 

چقدر پرت شدم.میخواستم بگم اینجور وقتا یه آدم دیگه میشم.گاهی به نصف دنیاsmsمی زنم که دوسشون دارم(دوستام میدونن چقدر دیوونه ام)اون لحظه حس میکنم عاشق تمام آدم ها وخدا شدم.چقدر خوبه که این احساس دوام داشته باشه.اگه همه ی ما به این احساسمون اجازه بدیم رشد کنه وتو وجودمون ریشه بدوونه دنیا گلستون میشه. 

البته عواقب بعدی هم داره ها.یه بار یکی از دوستام تو مدرسه سر ناهار(اون روز طبق معمول به دلیل آلرژی ای که به مرغ دارم غذا نخوردم)گفت:وای یلدا چقده لاغری تو.دختر یه کم به خودت برس.دو روز دیگه تو چه جوری میخوای شوهر کنی؟(هرکی این حرف رو میزنه میخوام خفه اش کنم.انگار الان خواستگارا صف کشیدن.من هم میخوام عروس شم فقط لباس عروس سایزم نمیشه.خدا نیاره اون روز رو .) 

بدون اینکه یه کم به حرفم فکر کنم گفتم:خر که نیستم ازدواج کنم.من هیچ وقت ازدواج نمیکنم.البته شاید بچه دار بشم ها.چون عاشق بچه هام. 

تا دو روز بعد همه تو مدرسه چشم غره میرفتن به من بیچاره.  

حالا که زبونم باز شد میخوام یه خاطره ی دیگه هم مینویسم.اما تو یه پست دیگه.

یعنی می شه؟

این پستم کلا راجع به همین یه جمله است. 

توضیحات این سوال رو بدم وبعد برم سر اصل مطلب.بالاخره از هرچه بگذاریم سخن دوست نیکوتر است.الان رفتم از مامانم بپرسم این ضرب المثل درستش چیه؟ازون جایی که یه کم جدیدنا میزنم تو خاکی پرسیدم:اون ضرب المثل که تو خواستگاری ها میگن چیه؟(یکی ندونه فکر میکنه چندتا دختر پسر عروس داماد کردم)مامان هم که اصلا نفهمید من از راه به در شدم رفت سر اصل مطلب.  

خب می گفتم.حدس بزنین چی شده؟عشق من پریشب اومد ایران.هورااااا.ایووووووووول. 

دفعه ی قبل که دو روزه اومده بود کلی قهر کردم و ناراحت شدم که چرا پیش من نیومده.این حرف رو زدم چون فکر نمیکردم حالا حالاها بیاد.الان دارم فکر میکنم احتمالا این بار پا میشه میاد مشهد.آخه من مجبورش کردم قسم بخوره که اومد پیش من هم بیاد.حالا بگین چه خاکی تو سرم بریزم؟ 

خب میدونم از نظر شما واضحه.بهش بگم:سعید من.عزیزم شرمنده ام.نمیتونیم هم رو ببینیم.یه پنج شیش سال صبر کنیم میتونیم رسما هم رو ببینیم.البته اگه خدا بخواد. 

بعد اونم می گه:اشکال نداره.پس بعدا میبینمت.خداحافظ. 

آخه دلم نمیاد.میدونم خنده داره اما همیشه آرزوی این روز رو داشتم.هر وقت میدیدم دیگران راحت با عشقشون حرف میزنن...حسو....حسودیم میشد دیگه(مگه چیه؟)به خودم میگفتم اکشال نداره.یه روز تو هم میتونی با سعید بری بیرون. 

الان که میدونم اونم ایرانه این نقشه کشیدن ها وسیع تر شده.تا جایی که امروز تو ذهنم تصمیمی گرفتم باهاش قرار بذارم.بعد چون مشکل شرعی نداشته باشه تو حرم کنار ضریح امام رضا جون(کارم پیشش گیر کرده منت میکشم)قرار بذاریم.برای اینکه خانواده نگران نشن به بابام بگم با بابام بریم سر قرار.تازه لباسی که میخوام بپوشم ومدل موهام رو هم انتخاب کردم که یه کم با اون قسمت اول(قرار گذاشتن تو حرم)تضاد داره. ولی اکشال نداره. 

حالا با همه ی این اوصاف یعنی میشه؟مگه چه اشکالی داره؟ 

وای خدا چه جوری بهش بگم هیچ وقت نمی تونم ببینمش؟اگه اومد مشهد چه جوری خودم رو راضی کنم بهش بگم نه(در مورد همدیگه رو دیدن)؟خودم هم میدونم که اگه اون اول بگه نمیاد مشهد ناراحت میشم.چون به من قول داده. 

خدایا کمکم کن بتونم ببینمش.اما اگه هم این دیدار باعث بشه از هم جدا شیم یا به ضرر یکی مون باشه من ازش میگذرم.

الان رفته بودم چت روم.یه دختری pmداد..گفت ازدواج کرده.گفتم مگه متاهلا چت میکنن؟ 

گفت من دوست نداشتم.از مردا خوشم نمیاد.رابطه با زن ها رو دوست دارم. 

نمیدونستم چی بگم.تنها کاری که کردم این بود کهignoreshکردم.یه کم ترسیدم و متاسف شدم واسه جامعه ی ما که توش یه همچین آدمایی هستن.یه چیزی میخواستم بگم دیدم زشته. 

اصلا بحث رو عوض میکنیم.من این شعر رو دوست دارم. 

و خداوند روز اول آفتاب را آفرید  

              روز دوم دریا را 

                     روز سوم صدا را 

                               روز چهارم نگاه را 

                                       روز پنجم حیوانات را 

                                               روز ششم انسان را 

                               و روز هفتم 

                                           خداوند اندیشید که دیگر چه چیزی را نیافریده است 

   

پس  

              تو را برای من آفرید 

                                 (از یه شاعر خارجی گونی) 

این شعر رو تقدیم میکنم به کیمیا که میدونم هیچ وقت به اینجا سر نمیزنه. 

خب حالا میخوام از اردو بگم.آقا روز اردو خونه ی ما یه بساطی بود بیا وببین.ماجرا ازین جا شروع شد یلدا خانوم با خواهرش دعواش شد و برای اینکه ۱روز ازش دور باشه تصمیم گرفت اردو نره. 

اما ساعت ۶صبح به طور کاملا اتفاقی از خواب بلند شد.بعد یاد دوستاش افتاد که وقتی اسمش رو برای اردو خوندن دست زدن و ازین که ۱امسال رو یلدا میاد اردو خوشحال شدن.گفتم من میرم اما با یاسی حرف نمی زنم.پا شدم که آهنگ بریزم تو گوشی.یهو یاسی اومد و شروع کردیم به دعوا.تا اینکه یلدا خانوم قهر کرد و رفت تو رختخواب که چی؟من نمیام. 

تا ساعت ۶:۳۰که باز یاسی اومد به یاسی وبه زور بردش تو اتاق و گفت پاشو بیا.حالا نمیخواست خودش رو سبک کنه ومعذرت بخواد.من هم رو صندلی کامپیوتر چهارزانو زدم وگفتم نمیااااااام. 

بعد یاسی اومد گفت مگه دست توئه؟خودم وسایلت رو برداشتم.بعد اومد که لباسهام رو عوض کنه.اول از همه زیپ شلوارم رو باز کرد.من هم زدم تو سرش و گفتم:بچه پررو.از آب گل آلود ماهی میگیره.بعد کلی به حرفم خندیدم و بعد از اجرای یه فیلم هندی من پاشدم که بریم.بعد که رفتم مدرسه هم بچه ها کلی به من خندیدن.بعد تا شب سوژه شده بودیم. 

خلاصه این رو گفتم که بگم بچه جان وقتی می دونی آخرش مجبوری یه کاری رو انجام بدی مثل آدم برو انجامش بده.اون روی سگ خانواده رو بالا نیار. 

یه کم به عواقب تصمیماتت فکر کن.مثلا اگه به جای خواهر برادر داشتم میدونین چه اتفاقی می افتاد؟خدا رحم کرد. 

خلاصه که آدم باشین. 

بعد نوشت:وای چه پست صحنه داری نوشتم.خجل شدم.

           

قبل ازین که بزنین کبودم کنین این پرچم سفید رو نگاه کنین(خالی بستم پرچم کجا بود.اگه داشتین بفرستین)فعلا آتش بس میکنیم.آخه شما که نمیدونین چقدر بده وب رو بازکنی نظرات صفرتا باشه.میگم چه جنگی راه انداختم من.اگه ول نمیکردم آمریکا هم میومد به غلط کردم می افتاد آخه میدونی که اون هیچ غلطی نمی تونه بکنه.اول باید آستینام رو بزنم بالا اینجا رو تمیز کنم.بعدش هم بزرگ بنویسم:لطفا گرد وخاک نکنید. 

حالا که بحث سیاسی شد از انتخابات بگم واسه ات. 

دمشون گرم با این انتخاباتشون.خوبیش اینه که سر مردم ۱ماهی گرمه.میشینن تو خونه هاشون کارای بد نمیکنن.دولت هم به کاراش می رسه.بدون هیچ مزاحمی....(چه دل پری دارم!) 

همین انتخابات مجلس.ما که هیچی حالا بچه بودیم و فقط این وسط با دنبال کردن جریانات عشق میکردیم وناظر بودیم.اما بازار عجیب داغ بود.مخصوصا وقتی کشید به مرحله ی دوم.بین کی؟ 

یه اصلاح طلب ویه اصول گرا.حالا به خوب و بدیشون کار ندارم.فقط میخوام نقش مردم رو بگم.آقا این مردم(امثال ما)۱ماه نون و آبشون شده بود این که به...کمک کنن یا به .... 

فکر میکنین چی شد؟آقای اصلاح طلب رای آورد و ماهم که پیر....(قرار شد بی طرف باشم) 

ما هم خوشحال که بدون خون خونریزی تموم شد.اما تازه اول ماجراست. 

آقایونی که باید جناب نماینده ها رو تایید نکردن نماینده ی ما رو تایید نکردن.رد هم نکردن.تا چند وقتی ما پای تلویزیون منتظر بودیم که ببینیم تکلیف چی میشه؟بعد از یه مدت رد صلاحیت شدن .وارد جزییات هم نمیشم.الان ما یه ساله نماینده نداریم. الان تا اینجا به معنای میزان رای ملت است پی بردین؟

امسال هم ایشون رو برای شرکت در انتخابات تایید کردن.نمیدونم عاقبت نمایندگی مجلس ما چی میشه.ولی اینا رو گفتم که شما ببینین چقدر ضایع شدیم. 

ما که فقط ناظر بودیم ورای هم ندادیم ازین بی عدالتی به تنگ اومدیم.وای به حال کسانی که این همه زحمت کشیدن. 

آخ چه پستی شد.الان فکر میکنین فیلتر کنن وبم رو؟ای بابا جوونی و هزار خریت.بی خیال فیلتر.بریم سر خصوصی های این پست. 

به مونس:فکر نمی کردم تو هم تنهام بذاری 

به نانازی:اگه میخوای چادر به کمر وجارو به دست بیای دعوا که بسم ا... اگر هم نه که خوش اومدی لیلی خانوم. 

به داداشی:عجب کامنتی گذاشتی شما.ممنونم که انقدر دلداری ام دادی.ازین هم ممنو که یادآوری کردی همه رو با یه چوب نمی زنن.ببین بین دختر رایج پسرا سر وته یه کرباسن.بی وفا وهزار تا چیز دیگه اند.اما دخترها هم میتونن درست به بدی پسرها باشن. 

پس این مهم نیست که دختر باشیم یا پسر مهم اینه که عاشق باشیم.واسمون دعا کن.عزت زیاد(بازم نتونستم مثل تو حرف بزنم) 

کمی بعد نوشت:خبر خبر.طبق آخرین اخبار یلدا خانومی(تا حالا اینجوری خودم رو صدا نزده بودم.الان دارم از ذوق رو این صندلی بیچاره می پرم)تصمیم گرفته چاق بشه.قرار شد دوستش رژیم خودش رو بیاره.۱روز خورم تا شب تو راح دستشویی بودم.شبم میخواستم رختخوابم رو کنار چاه دستشویی بندازم.خلاصه اش این بود: 

صبح یه لیوان آب عسل.یه لیوان شیر نون ویه چیز دیگه.بعد باز شیر.ناهار.شیر.دوباره شیر ویه چیزی به نام پودر رستم(الان تصویر من اومد تو ذهنتون؟).و شیر خشک.  

من فقط آب عسل و یه لیوان شیرش رو خوردم.به دوستم گفتم شیر خشکش رو زیاد کنه شیر و عسل و گوشت وشیرینی و دنبه و چربی و...رو کم کنه.اون هم ترسید نتیجه ی عکس بده دیگه برنامه رو نداد. 

الان دوستانی که از عرض زیادی برخوردارن لپ دارن این هوا(وایی یعنی میشه من هم اونجوری شم؟)به من بگن چه جوری چاق شم؟جدا از شوخی یه برنامه ی غذایی میخوام.زود تا دیر نشده.جریان ازینجا شروع شد که من دیدم سعید دو برابر من هیکل داره.بعد شروع کردیم به دعوا. 

سعید:وای چقدر کوچولویی تو. 

یلدا:به نظرت به گردنت می رسم؟ (اینجا تریپ غم آلود گرفتم) 

سعید:فکر کنم کوچولو 

یلدا:تو چی میگی؟الان همه حسرت تیپ من رو میخورن.هر چی باشه از تو بهترم. 

سعید:هه هه.تو از من خوش تیپ تری؟ 

یلدا:(اینجا داشت گریه ام میگرفت)حداقل مثل تو گنده نیستم که از در جا نشم.  

سعید:........ 

یلدا:......... 

این جاخال ها تهدیدهای اون و جواب های من بود.زنگ نزن به منکرات. 

حالا کمکم میکنین چاق شم؟