hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

hamvatan

hame chi az eshgh ta siasat

درد دل (۲)

۱ ـ انقدر بدم میاد از آدمایی که حرفاشون رو نصفه میزنن.مثلا ۴ساعت یه ماجرایی رو تعریف میکنن آخرم نمیگن که بالاخره چی شد.من که اصلا اینجوری نیستم

سوژه ی مورد نظر پدر و مادرش جدا شده بودن.عموم گفت احتمالا واسه اون بوده افسرده شده.

۲ ـ دیروز دوستم اومد خونه مون.قبل ازین که بیاد مامانش چند بار زنگ زد گفتم هنوز نیومده.وقتی رسید به مامانش زنگ زد و گفت که رسیده.نمیدونم چی بینشون رد و بدل شد(من رفته بودم چایی بیارم)فقط وقتی برگشتم دیدم الانه که بغضش بترکه.پرسیدم چی شده؟اولش که بحث رو عوض کرد.اما وقتی یهو زد زیر گریه دیگه نتونست انکار کنه که......

گفت با دوستش(پسر)رفتن کافی شاپ.اولش باورم نشد.آخه طرف ازونایی بود که از هرچی پسره بدش میاد.ماجرای آشناییشون و اینکه پسره چطور باهاش دوست شده و.....رو برام تعریف کرد.

این سومین باری بود که به همچین آدمی برمیخوردم و میخواستم کمکش کنم.اول سعی کردم آرومش کنم.اما واقعا از مامانش میترسید و حتی به حرفام گوش نمیداد.از طرف دیگه میترسید اون پسره رو اذیت کنن.اجازه دادم با گوشیم زنگ بزنه و بهش ماجرا رو بگه.قرار شد من حواسم به مامان باشه تا قضیه لو نره.اومدم تو حال و شروع کردم به چرت و پرت گفتن.فقط گاهی می اومدم تو اتاق.دوستم کنار کمد وایساده بود و داشت آروم گریه میکرد.ازش خواستم که تلفن رو قطع کنه.

بالاخره قطع کرد و اومد تا فکرامون رو رو هم بذاریم ببینیم چیکار باید بکنیم.من اصرار داشتم که راستش رو بگه(آخه به طرز عجیبی تمام درها واسه دروغ گفتن به روش بسته شده.میدونستم نشانه است)ازش پرسیدم اگه مامانت بر فرض محال هیچی بهت نگفت و باهات راه اومد میخوای چیکار کنی؟میخوای همینجو.ری باهم دوست بمونین؟گفت قصدمون ازدواجه.و مامان پسره هم باهاش حرف زده و گفته بعد امتحانا میان خواستگاری.هرچی از هرجا شنیده بودم واسش گفتم و به گوشش نرفت.گفتم همه ی این مشکلات به کنار.فکر میکنی میتونین با هم خوشبخت باشین؟با همچین آدمی که هنوز هیچی نشده فکر میکنه تو رو خریده و بهت میگه اینجا نرو اونجا نرو به فلانی زنگ نزن و حتی بهت اعتماد نداره.تو داری پای تلفن گریه میکنی و اون باور نمیکنه مامانت فهمیده.گفت مامانم هم اینا رو به من گفته(مامانش تا یه حدی میدونسته اینا با همن)

و میگه اگه برم دانشگاه موقعیت های خیلی بهتر برام پیش میاد حتی وقتی قانع نشدم مامانم گریه کرده.میگفت آخه ما هردومون هم رو دوست داریم.و خلاصه این که فکر میکرد هر موقعیتی هم پیش بیاد کسی نیست که انقدر هم رو دوست داشته باشن.میگفت دوست نداره جز این کسی رو دوست داشته باشه.

بچه ها هر چی به ذهنتون میرسه بگین بهش بگم.من واقعا نمیدونم چی بهش بگم.امروز که زنگ زدم خیلی ناراحت بود.قرار شده با مامانش حرف بزنم.آخه اونم نه تنها گوشیش رو گرفته حتی بهش گفته دیگه حق نداری از خونه بری بیرون.

میدونم اونا تجربه شون زیاده.اما میدونم این راهش نیست.چون تو دوستام دیدم که همچین اتفاقی باعث شده طرف هم از نظر روحی ضربه بخوره هم رابطه اش به صورت سکرت بیشتر هم شده.حالا بگین به مامانش چی بگم.میدونم اینجور وقتا آدم منتظر یه نفره که یه پلی بین خودش و خانواده اش بزنه.به قول اون خواننده هه:من و تو مثل ستاره زیر یک سقف اما دوریم

برای به هم رسیدن چشم به راه یه عبوریم.

راستش خودمم خیلی تو فکر رفتم.نمیدونم این فرهنگ کوفتی ما چرا اینجوریه که همیشه خانواده های پسرا تا میفهمن پسر دسته ی گلشون عاشق شده شاید اول یکم ناراحت شن اما آخرش کمکش میکنن تا با دختره ازدواج کنه.اما اگه عین این اتفاق واسه دخترا بیفته اگه خانواده اش یکم روشن فکر باشن که فقط تا یه مدت تو حبسه و اگه متحجرم باشن که باید بری از زیر مشت و لگد برادرا و باباهه دختره رو بکشی بیرون.تازه اونم تا آخر طرد میشه از خانواده اش.تازه اگه جامعه بپذیرش.

میدونم یه علتش به خاطر ضعف ج.ن.س.ی دختراست.اما این مال وقتیه که کار به جاهای باریک بکشه.اما وقتی فقط رابطه در حد تلفن یا اس ام اس بوده نمیتونم هیچجوری این تبعیض جنسیتی رو توجیه کنم.

۳ ـوااااااااای. بدترین اتفاق دنیا اینه بری واسه 2تا از دوست جونات 4ساعت یه نظر بذاری ازینجا تا اینجا.بعد یهو کامپیوتر هنگ کنه و این کار چند بار تکرار بشه.

دیشب این اتفاق وقتی واسم افتاد که داشتم وبلاگ معصومه جون و عزیز دلم پاییزان رو میخوندم.

شرمنده که بازم نشد کامنت بذارم.همه اش تقصیر این پرشینه.وقتی تو اینترنت نیستی و داری متن نظرت رو تایپ میکنی یهویی هنگ میکنه.این صدمنی باریه که اینجوری شده.تقصیر کامنتدونی این بچه های پرشینه

پی نوشت:نمیدونم چطور بعضی آدما انقدر ساده چشماشون رو میبندن و دهنشون رو باز میکنن و اصلا فکر نمیکنن که با حرفاشون چطور دل یه آدم رو میشکنن(آیکون دل شکستن)

۱ ـ ببخشید که عید رو اون شکلی تبریک گفتم.آخه ۲۹اسفند یهو یادم اومد شب میخوایم بریم مشهد و تا چند روزم نیستیم.مجبور شدم در حد نیم خط عید رو تبریک بگم.

۲ ـ شب قبل از عید رفتیم خرید(انقدر بدم میاد ازین آدمایی که کاراشون رو میذارن واسه دقیقه ی آخر)تو اون شلوغی ها یهو دیدم یه دستی از ژشت چبید به پام.من منحرف که فکر کردم سود جویان ازین شلوغی سو استفاده کردن با تمام قدرتم برگشتم و زدم رو دست طرف.انقدر محکم زدم که دست خودم درد گرفت/بعد که برگشتم دیدم یکی ازین نی نی ها که هرکس رو میبینن فکر میکنن مامانشونه و سریع آویزونش میشن تا بغلش کنه ژشتم وایساده و قیافه اش اینجوری شده.

انقدر وجدان درد شدم.حالا خدا رو چه دیدی؟شاید بزرگ شد و سرنوشت ما رو سر راه هم قرار داد و من بدون اینکه بشناسمش به خاطر الهامات درونی ازش حلالیت طلبیدم........

۳ ـ این چند روز که مشهد بودیم تقریبا تمامش رو خونه ی مامان بزرگم که بزرگ فامیل بود موندیم.روزی حدود ۳۰تا آدم جدید میدیم...ختر خاله ی مامان پسر عموی مامان پسر دایی دختر عمه و......حالا بدیش این بود هی باید جلوی همه شون خم و راست می شدی و ازین که میبینیشون احساس خوشحالی میکردی.و وقتی شیرینی ها رو تعارف میکردی یه لبخند کاملا تصنعی بهشون میزدی و خودت رو خفه میکردی که ازین شکلاتا بردارین ازین شیرینی ها میل بفرمایید و وقتی هم که یکی دلش به حالت میسوخت و میخواست ظرف رو ازت بگیره و یه کمکی بهت بکنه با یه لحنی که انگار یه عالمه انرژی داری بهشون میگفتی:نه شما بفرمایید.خسته شدم خودم میگم.من که تعارف ندارم....و این حرف رو در حالی میزدی که دستات ااز خستگی داشت میلرزید و کمرت خم شده بود.و وقتی هم که یه لبخند معنی دار(ازون لبخند هایی که باید بهشون بگی نیشت رو جمع کن.من میخوام درسم رو ادامه بدم)میزنن تو هم با یه لبخند جوابشون رو بدی و آخرشم شروع کنی به تعارف که بازم تشریف بیارین خوشحال میشیم و....

آخرشم تند و تند ظرف ها رو جمع کنی تا خونه براسی مهمون های بعدی آماده بشه . وقتی میبینی مهمون نیومد یه نفس راحت بکشی.جلو مبل لم بدی.و بشینی برره نگاه کنی و هنوز چشات رو هم نرفته مامان با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهت بفهمونه:یلدا ظرفا مونده.

و بعد ظرف ها مهمون و دوباره روز از نو روزی از نو......اینه که ازین دید و بازدید خستگیش واسم موند

۴ـبالاخره بعد از کلی دوندگی تونستم مامان رو راضی کنم که اجازه بده با عموم اینا بریم ویلا و یه آب و هوایی عوض کنیم.

که اون روز هم با سوتی های من و وجود یه آدم عجیب روز پرهیجانی شد.البته چند ساعته اول ازینکه یه بنده خدایی ما رو از همراهی خودش محروم کرد حرص خوردم.همون اول صاف رفتم طرف بخاری و ژام چسبید به لوله اش و الان جاش اینجامه(رو ساق پام)اکلا اون روز خیلی تنها بودم.آخه دختر عموم کنکوری بود و یه کتاب زبان دستش بود و تو یه عالم دیگه بود.دختر خاله اش هم که با هم دوستیم شوهر کرده و قاطی بزرگا نشسته بود.زن ها همه داشتن از ویکتوریا و فارسی۱ و تربیت بچه ها و .......حرف میزدن.مردا هم دنبال آتیش و قلیون بودن.اول که تو جمع مردا بودم اما بعد حوصله ام سر رفت.و فقط عین خیار نشستم و به بازی بچه ها نگاه میکردم.که متوجه حضور همون به اصطلاح سوژه شدم.در نگاه اول دیدم یه پسری حدودا ۲۰ ساله(این تصور من بود) با عینک آفتابی(اصلا نسبت به عینک آفتابی دید خوبی ندارم و هرکس که ازش استفاده میکنه احساس میکنم یا مغروره یا افسرده)شلوار لی بلوز مشکی نشسته اون ور حیاط و داره به بازی بچه ها نگاه میکنه.تو نگاهش یه چیز خاصی داشت که نمیفهمیدم چرا توجه ام رو به خودش جلب میکرد.احساس میکردم تو یه دنیای دیگه است(اینا رو تو همون یه نگاه فهمیدم)

سعی کردم حواسم رو پرت کنم و بهش نگاه نکنم.اکم کم احساس میکردم چقدر مغروره که افتخار نمیده بیاد تو جمع.خلاصه تا بعد ناهار هرچی سرم رو گرم کردم نتونست از فکر رازی که تو چشماش بود در بیام.وقتی که همه داشتن والیبال بازی میکردن بالاخره از دختر عموم ژرسیدم:این بچه مغروره کیه؟چرا اینجوریه؟

و اون برام توضیح داد که طرف مشکل روحی داره.یعنی یه جورایی افسرده است.تو جمع نمیاد.اصلا قاطی بقیه نمیشه و.....و آخرشم گفت شکست عشقی خورده(البته نمیدونم مسخره ام کرد یا جدی گفت)هر وقت چشمم بهش میفتاد سعی میکردم بفهمم تو چه فکریه و داره به چی نگاه میکنه.اما نگاهش مثل همیشه به بی نهایت بود(به تعبیر خودم گمشده ای داشت.مثل آدمایی که یکی از نزدیکانشون رو از دست دادن)

بعد از حدود نیم ساعت دوباره طاقت نیاوردم  و از دختر خاله ام پرسیدم:چند سالشه؟مامانش کدومه؟تو اون شلوغی فقط این رو شنیدم که ۲۵ سالشه(اینجا فهمیدم که تو تشخیص سن واقعا خنگم)یکی دو باری نگاش کردم تا از رازش سر در بیارم اما هر دفعه سنگینی نگاهم رو میفهمید و با بی تفاوتی برمیگشت طرفم منم مجبور میشدم که سوت بزنم(همون به به چه هوایی)دیگه بهش نگاه نکردم.چون میدونستم که ممکنه سو تفاهمی پیش بیاد.خلاصه فقط سعی میکردم دورا دور از رازش سر در بیارم.یه فکری به ذهنم زد.یادم اومد که تو بدترین روزهای زندگیم تنها چیزی که تونسته من رو از تو لاک خودم در بیاره حضور بچه های کوچولو بوده.اونجا هم که تا دلت بخواد نی نی بود.یه پسری که ۲سالش بود و حسابی با هم رفیق شده بودیم رو بغل کردم و سعی میکردم از طریق اون بهش نزدیک شم.چند بار تا چشمش بهش افتاد خندید(از خنده اش خوشحال شدم)و پاش رو بی هوا گذاشت رو یه شاخه و اون شاخه شکست.وقتی عموم بهش گفت که مواظب باشه برگشت و زیر پاش رو نگاه کرد.اون شاخه رو برداشت.و مثل همیشه(یه جوری میگم انگار صد ساله میشناسمش)با بی تفاوتی نگاهش کرد.بچه هه هنوز بغلم بود و به بهانه ی این که میخوام شاخه رو بهش بدم از دستش گرفتم.که خارش رفت تو دستش.بی اختیار جیغ زدم.اما اصلا تو این دنیا نبود.واقعا صدام رو نشنید و فقط داشت به گل نگاه میکرد.دستم رو به دهنم زدم تا دردش آروم شه.دیدم اصلا متوجه حضور هیچکس نیست.با عصبانیت گل رو از دستش کشیدم و انداختمش یه گوشه.ازون به بعد چند بار دیگه جلوم سبز شد.یه بار وقتی داشتم میرقصیدم.یه بارم وقتی از پنجره ی ماشین آویزون شده بودم تا بچه ای که تو ماشین بود رو ببوسم.تصمیم داشتم دیگه کاری نکنم که بخوان پشت سرم حرف در بیارن.دیگه بهش نگاه نمیکردم و تا حد امکان ازش فاصله گرفتم.فقط یه بار که با عموم رفتیم قدم بزنیم بالاخره دل رو به دریا زدم و ازش پرسیدم این یارو چرا اینجوریه؟ابالاخره یکی  تونست با جوابش قانعم کنه.و من هم با پر رویی تمام گفتم که باید باهاش حرف بزنن و نذارن اینجوری تنها بمونه.

حالا فعلا نمیگم چرا اینجوری بود.میذارم تو خماریش بمونین....دیروز هرکار کردم نتونستم از فکرش در بیام.وقتی واسه یاسی تعریف میکردم پسر خاله ام هم شنید و پرسید یارو پسر بود دیگه؟(انقدر ازین آدمایی که تو هر نگاهی دنبال عشق و تو هر فکری دنبال فکر یار و تو هر غمی دنبال غم فراق میگرن بدم میاد)منم با تشر گفتم:احمق میگم جای بابام بود

سال نو مبارک

چهارشنبه سوری

این یک نوشته ی غمگین است:

1_امروز صبح که از خولب پاشدم چون واسه چهارشنبه سوری برنامه ای نداشتیم و با مامان و بابا و خواهرم و دوستم و داداشم هم دعوا کرده بودم تصمیم گرفتم اعتصاب کنم.

وقت صبحانه شد یهو دلم ضعف رفت.آخه 2روز بود خط در میون میخوردم.گفتم صبحانه رو بخورم بعد اعتصاب میکنم.خلاصه بعد صبحانه دیدم مامان که باهاش قهرم داره خونه تکونی میکنه و معلومه خسته است.رفتم یه ماچش کردم(این کلمه ی ماچ رو به اندازه ی آبداریش با مخلفات و زبون ریختناش تلفظ کنین پلیز)بعد هم رفتم کمک کردم تا ظهر.بعد رفتم سیب زمینی سرخ کردم(غذای مورد علاقه ام)وقت خوردنش گفتم مگه هفته ای چند باز ازین غذاهای اعیونی داریم؟این رو بخورم دیگه اعتصاب بکنم.خلاصه تا شب هی اینور اونور دویدم و از تنها چیزی که خبر نبود اعتصابه.الان که فکر میکنم من قبلا چه اراده ای داشتم.یه بار اعتصاب کردم(یادمه سیم اینترنت رو گرفته بودن)3روز لب به هیچی نزدم.خلاصه الانم مثلا چهارشنبه سوری شده و ما تو خونه نشستیم.میخوام برم دو تا شمع روشن کنم هی بپرم بگم سرخی تو ازمن یا زردی من از تو یا همچین چیزی.

2_ حدود 1سال بود دیوونه بازی در نیاورده بودم.ولی اون روز زنگ ورزش کلا همه رو جبران کردم.سالن امتحانات ما یه پنجره ای داره که به پشت بوم خونه ی سرایدار راه داره.اون روز حوصله ی هیچ کار نداشتم.از آخر دل رو به دریا زدم و مثل گربه پریدم رو پشت بوم(آخه قبلا یکی این کار رو کرده بود.میدونستم امکان پذیره ولی طرف قدش دوبرابر من بود)انقدر حال داد.کاری هم نکردم ها.ولی همون خلاف کردنش خیلی چسبید.

3_تو وبلاگ یکی از دوستما(پریا جووووون)بودم که نوشته هاش من رو یاد خودم انداخت(اون بخش عروسیش رو نمیگم ها)راستش من چند وقتیه به قول دوستم دختر پرست(!)شدم.به قدری هیز شدم که خودم خنده ام میگیره.تو خیابون  چشام عین رادار دنبال این دخترای خوشگله.به قول بچه ها تو پسر میشدی چیکار میکردی(خدا رو چه دیدی شایدم شدم)حالا جالبیش اینه یه پسری که خیلی قیافه اش تابلو میزنه رو اصلا نمیبینم.خیلی به این مشکلم فکر کردم.از آخر به این نتیجه رسیدم من کلا اشتباه شدم.

4_ دفترچه ی انتخاب رشته ی دانشگاه آزاد رو گرفتم که مثلا انتخاب رشته کنم.تا آخرین لحظه که نخوندم.تو دیقه ی نود و در جاده ی مشهد بودیم که من اومدم انتخاب رشته کنم.میخواستم انتخاب اولم رو حقوق بزنم و بقیه رو هم معماری و این چیزا.خلاصه به خونه که رسیدیم و تو نور دفترچه رو نگاه کردیم به نکته ی بسیار بسیار جالبی برخوردیم.

اولا حقوق(انتخاب اولم)تو دانشگاه آزاد(فقط آزاد)واسه ریاضی ها نبود.

ثانیا مکانیک واسه دخترا نبود.

ثالثا اقتصاد مشهد نداشت.

خلاصه مجبور شدم برگه ی انتخاب رشته ی یاسی رو بردارم و عین اون بزنم(با این تفاوت که انتخاب دومم اقتصاد تهران بود)با این تفاوت که من هنوز سوم رو نخوندم و احتمالا قراره ضایع بشم.فکر نمیکنم قبول شم.ولی مهم نیست.آزمایشیه دیگه.

پی نوشت:یه سوال شخصی بپرسم؟تا حالا جورابتون بوی کبریت داده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام.بالاخره بعد از مدت ها اومدم.چند وقت تلفنمون قطع بود.فکر میکردم به محض اینکه وصل بشه میام آپ میکنم اما اصلا حال و حوصله اش رو نداشتم.به خصوص اینکه دوستای وبلاگیم هم پیداشون نیست.این روزا واسم خیلی پر فراز و نشیب بود.دوباره برگشتم به دوران طفولیت.عین بچه ها با یه اشاره انقدر خوشحال میشم که صدای خنده هام گوش فلک رو کر میکنه گاهی هم با یه اشاره میزنم زیر گریه و تا 1روز افسرده میشم.

چند وقتی میشد که به خاطر درسا زیاد نمیومدم.اما نتیجه ی عکس داد.تا الان من هیچوقت واسه آزمون ها نمیخوندم. اما این یکی رو که خوندم افتضاح شدم.مسابقات آزمایگاه فیزیک هم افتضاح بود.یادمه روز قبلش رفتیم مدرسه تا رفع اشکال کنیم.اول من اشکالام رو پرسیدم وقتی نوبت به بقیه رسید چون دبیرمون سرش شلوغ بود با دوستم رفع اشکال میکردم و تقریبا همه رو مسلط بودم اما روز آزمون نمیدونم چی شد.وقتی آزمونم رو دادم آخرین لحظه دیدم همه ی سوال ها رو جواب دادم و هیچکدوم رو هم شک نداشتم.یه چیزی بالای 90% حساب کرده بودم و با دوستام که حرفیدم تقریبا بهتر از اونا داده بودم.هر روز میرفتم دنبال نتایج....وقتی اومد شاخ در آوردم.برای اولین بار واسه درس گریه کردم.آخه واقعا بدشانسی آورده بودم.مثل مرحله ی اول که وقتی پاسخنامه رو دادن و ما درصد گرفتیم از همه بالاتر شدم اما وقتی کارنامه مون رو دادن من نفر سوم شده بودم(!)میدونستم اشتباه وارد کردم.ولی وقتی این اتفاق تکرار شد دیگه ایمان آوردم که من خیلی گیجم.......روز جشن هم که رفتم مثلا جایزه ام رو بگیرم یه سوتی ای دادم که دل همه شاد شد.فکر کردم جایزه ی من دست مدیرمونه رفتم طرفش و ازش گرفتم.وقتی داشتم از پله ها میومدم دیدم از پشت هی صدام میزنن.نگاه میکنم میبینم این مال من نیست.بعد فهمیدم که دبیر فیزیکمون مال من رو گرفته بوده.رفتم که ازش بگیرم صورتش رو آورد جلو.فکر کردم میخواد روبوسی کنه.صورتم رو بردم طرفش که یهو در گوشم گفت:خانوم شما باید اول میشدین ها.

من که سرخ شده بودم گفتم چشم خانوم ایشاا.. . مرحله ی بعد.آخرشم من تنها کسی بودم که وقت گرفتن جایزه روبوسی کردم(چون دلم نشکنه)


تولد

یک سال با هم بودیم.یک سال نزدیکترین دوستای هم بودیم.یک سال من برات حرف میزدم و بی هیچ گلایه ای به حرفام گوش میدادی.یک سال تو غم ها و شادی هام شریک بودی.روز اول فکر نمیکردم دوستیمون انقدر دووم داشته باشه.فکرشم نمیکردم این همه دوستای خوب از طریق تو پیدا کنم.

وبلاگ جونم تولد یک سالگیت مبارککککککککککک.

تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک......زیگ زاگ زیگ زاگ میخونیم با دلی شاد اینم کادوی جشنت تولدت مبارک باد

مرکز ناباوری

تو کوچه ی خاله ام یه جایی هست که سر درش نوشتن مرکز ناباروری.اولین بار که از جلوش رد شدم با خاله ام اینا بودیم.شوهر خاله ام کنار اون مرکز نگه داشت تا از سوپری که اونجا بود خرید کنن.همه

از ماشین پیاده شدن و فقط من و پسر خاله ام تو ماشین بودیم..که یهویی چمم به تابلویی افتاد با این عنوان:مرکز ناباوری

گفتم حتما کلینیک مشاوره ای چیزیه.شروع کردم به داد و بیداد:من باورم نمیشه.باورم نمیشه.بریم مرکز ناباوری.

و بعد در ماشین رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.به طرف آسمون خراش مرکز ناباوری رفتم.پله ها رو شیش تا یکی رفتم بالا.آخه تا حالا تو اینجور ساختمونای خوشگل نرفته بودم.به درش

که رسیدم در خودش باز شد.اومدم برم تو که با صدای خنده ی پسر خاله ام به خودم اومدم.برگشتم و با عصبانیت گفتم چیه؟

دیدم داره به تابلو نگاه میکنه.عقب عقب اومدم تا بتونم نوشته ی رو تابلو رو یه بار دیگه بخونم.اینبار با چشمایی که از فرط دقیق شدن ریز شده بود(آخه فکر میکردم اون گوشه کنارا یه چیز ریزی

نوشته که من ندیدم)نوشته ی درش روی تابلو رو خوندم:مرکز ناباروری

همینطور که از خجالت سرخ شده بودم رفتم نشستم تو ماشین.و دعا میکردم کسی من رو ندیده باشه.

هنوز هم وقتی از جلوی اون مرکز رد میشم بی اختیار میزنم زیر خنده.کاش اول چشمام رو باز میکردم بعد وارد جای که نمیشناختم میشدم

ازین قبیل سوتی های من کم نیستن.مثلا یکیش همین چند روز پیش.زنگ ادبیات بیکار بودیم نشسته بودیم از بچگی هامون میگفتیم.یکی از دوستام گفت:ما تو راهنمایی یه دبیری داشتیم که گوشاش خیلی تیز بود.....

پریدم وسط حرفش:مگه مرد بود؟

نه چه ربطی داره؟

پس تو گوشاش رو چجوری از زیر مقنعه دیدی؟

همه زدن زیر خنده.به خیال اینکه من دارم شوخی میکنم.اما من خیلی جدی سوالم رو تکرار کردم:میگم چجوری گوشاش رو از زیر مقنعه دیدی؟

یلدا شوخی یه بارش قشنگه.بس کن.

من که هنوز تو فکر گوشای خانومه بودم حرفش رو اینجوری برداشت کردم که سوالم خیلی بدیهی بوده.با قیافه ی متفکرانه(همون یافتم یافتم)گفتم:آها گوشاش انقدر تیز بوده از زیر مقنعه هم دیده میشده.

باز همه زدن زیر خنده.من که دیگه نمیخواستم مضحکه ی خاص و عام بشم بحث رو عوض کردم و افکارم رو برای خودم نگه داشتم.اما یادمه تا آخر ساعت هیچی از حرفای بچه ها نفهمیدم چون داشتم

به این فکر میکردم این چجوری فهمیده دبیرشون گوشاش تیزه......

پی نوشت:اگه شما هم جای من اون ساختمون آسمون خراش رو می دیدین تنها چیزی که احتمالش رو نمیدادین این بود که اونجا مرکز ناباروری باشه.یعنی ما این همه نابارور داریم؟من فکر میکنم

تعداد نا باورا(کسایی که نمیخوان حقیقت رو باور کنن یکیشونم خودمم)خیلی بشتره از تعداد نا

سلام بچه ها.فقط اومدم بگم حال پدر یکی از دوستام به نام سیاوش که گاهی اینجا میاد خوب نیست.وثل اینکه دیروز بردنش ccu لطفا براش دعا کنین.ا

سیاوش جون امیدوارم هرچه زودتر حال بابات خوب بشه و برگرده خونه.

درد دل(۱)

از وقتی بچه بودم از مردایی که خودشون رو از زن ها بالاتر میدونستن بدم می اومد.این احساس هماراه با من رشد کرد و بزرگ شد تا اینکه تبدیل به یه نفرت شد.مثلا الان یکی از دوستای بابام ازین مرداست که زنش رو آدم حساب نمیکنه.هروقت میبینمش دوست دارم خفه اش کنم.

حالا جالب اینجاست تو خانواده مون تقریبا مرد سالاری منقرض شده.شاید مثل اکثر خانواده های الان فرد سالاری(چه اصطلاح من در آوردی ای)معنا نمیده و همه ی تصمیم ها با هم گرفته میشه.

خلاصه همین احساس باعث شد که احساس کنم من ساخته شدم که وکیل بشم و حق زن ها رو بگیرم.از نظر حقوقی قانون معمولا حق رو به آقایون میده و ما خانوم ها مورد ظلم واقع شدیم.مثلا همین حق طلاق که با مرده.که البته میدونم این قانون اسلامی واسه این تصویب شده که زن ها از روی احساس تصمیم میگیرن.ولی الان میبینم(حداقل تو فیلم ها)که اگه زن از رو احساس تصمیم میگیره مرد از رو هوس تصمیم میگیره.همه ی ما بارها و بارها این صحنه ها رو تو فیلم ها دیدیم که مرده خیلی راحت به زنش میگه اگه فلان کار رو نکنی طلاقت میدم.یا میره یه زن دیگه میگیره اگه زن اولش بخواد اعتراض کنه با تهدید معروف((طلاقت میدم))دهن طرف رو سرویس میکنه.اون زن بیچاره هم از ترس آبروش با شرایط میسازه.اگر هم نسازه دیگه کسی نمیگه چرا جدا شد؟همه میگن مشکل داشته(بیشتر تو خانواده های سنتی)

به جز این مورد موارد دیگه ای هم هست مثل چند زن داری و حضانت بچه(من املاش رو بلد نیستم.مگه چیه خب؟)که در مورد هرکدومش میشه اندازه ی یه پست حرف زد.

چند وقت پیش خونه ی یکی از اقوام داشتیم بحث میکردیم.من چند مسئله راجع به ازدواج که تو احکاممون خوندم رو گفتم که الان مینویسم(شنیدنش خالی از لطف نیست)

.... فرمود:زن خوببه حرف شوهرش گوش میدهد و مطابق دستوراتش عمل میکند(!)

اینجا میتونین به جای زن خوب بذارین بچه ی خوب

....بدون اجازه ی شوهر شغل نگیریم که آرامش و صفای زندگی را به هم میزند.این حق شوهر است که اجازه بدهد یا ندهد.

من قبول دارم که مرد اجازه داره نذاره زن تو محیطی کار کنه که همه مرد باشن اما پس تکلیف آقایون چی میشه؟این رو هم میدونیم که چقدر مردا هستن که با منشی هاشون رابطه دارن و اگه زن بخواد اعتراضی بکنه بهش انگ شکاک بودن میزنن.

اینم یه حدیث دیگه:((اگر سجده کردن در برابر غیر خدا جایز بود دستور میدادم زن برای شوهرش سجده کند))

من رو که یاد آیین برده داری میندازه.شما رو نمیدونم.

خلاصه بحث به اینجا رسید که من گفتم اگه من باید طبق این اسلام ازدواج کنم که تا آخر عمر مجرد میمونم و قید اون نصفه ی دیگه ی دین رو زدم.

بقیه ی بحث جالب بود.یکی ازین پسرای فامیل واسه من اظهار نظر میکنه که زن وظیفه شه که ظرف بشوره غذا درست کنه و....

منم در جواب گفتم اتفاق خود پیامبر فرمودن(این رو دبیرموون گفت):زن وظیفه نداره کار خونه انجام بده اگه میکنه لطف میکنه حتی وظیفه نداره شیر به بچه بده میتونه بگه واسه بچه اش دایه بگیرن.

البته این رو من به زبون خودم گفتم ها.نگین تحریف کرد(ایول اسلام.جیگرم حال اومد)

خلاصه این یارو لج کرد که نه زن وظیفه شه.

من:همین حرفا رو بزن که هیچکی حاضر نشه زنت بشه

اون:کی زن خواست؟من مگه خلم زن بگیرم

من:گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه بو میده.

ادیگه مامان اینا دیدن نزدیکه پاشیم هم رو بزنیم اون رو از اتاق بیرون کردن........
پی نوشت:این پست فقط حرفایی بود که تو دلم مونده بود و اصلا موضع گیری یا توهین به چیزی یا کسی نیست.فقط درد دل یه وکیل آینده بود(بگو ایشاا...)یاسی میخواد بخوابه.دیگه نمیذاره بنویسم.تا اینجاش رو فعلا در موردش بحرفیم تا بعد. 

سرش رو روی میز کامپیوترش گذاشت و چشماش رو بست.سعی کرد حرفایی که باید بزنه رو مرور کنه. - خدایا کمکم کن. چشماش رو باز کرد و به صفحه ی چت که هر لحظه پیغامهای پی دی پی روشنش میکرد نگاه کرد.فقط یه جمله..... - امیدوارم خوشبخت بشین. دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه.دکمه ی کیس رو زد و کامپیوتر ری استارت شد.ری استارت....یه شروع دوباره.زیر لب زمزمه میکرد.کاش منم مثل این میتونستم خودم رو ری استارت کنم.... سرش رو انداخت پایین تا اشکاش که روی چال گونه اش گیر افتاده بودن جاری بشن.اشکی که از چشماش میچکید و روی صورتش سفر میکرد رو دنبال کرد تا اینکه روی موهاش که دورش ریخته بود خودش رو رها کرد.به حلقه های موهاش نگاه کرد.سرش رو تکون داد و موهای مواجش مثل دریایی روی بستر صورتش جاری شدن.با دستای کشیده اش اشکهاش رو پاک کرد.نمیخواست کسی بفهمه که داره گریه میکنه.میخواست مقاوم باشه. سعی کرد فراموش کنه.مثل جن زده ها از جا پرید.و در حالی که فایل های کامپیوترش رو زیر رو رو میکرد با بی صبری گفت: - کو؟پس کجایی؟ چند ثانیه بعد صدای آهنگ شادی تو تمام کوچه پیچید.دخترک که چند ساعتی بی حرکت نشسته بود با یه جهش از روی صندلی پرید.به طرف کمد رفت.لباس پرنسسی اش رو که تازه خریده بود برداشت.وقتی به پله ها رسید لباسش رو یه گوشه انداخت و پرید رو نرده ها.بعد با یه حرکت جفت پا روی سرامیک ها پرید. کفشهای مجلسی اش رو برداشت.یه نگاهی بهشون انداخت.چشم هاش پر اشک شد... چند ثانیه بعد دختربا موهای مواجش که روی شونه های لختش آویزون بود و لباسی که اون رو شبیه فرشته ها میکرد وسط اتاق ایستاده بود و با صدای آهنگی که گوش رو کر میکرد زیباتر از همیشه رقصید.انقدر چرخید و چرخید تا وسط اتاق ولو شد.چشماش رو بست و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن.هیچ وقت فکرش رو نمیکرد اگه یه روزی بفهمه ماجرای عشقش دروغ بودهو اونی که با آرزوی دیدنش زندگی کرده داره ازدواج میکنه بتونه اینجوری بالا پایین بپره.با ورود مامان یه لحظه همه چیز ازذهنش پرید.مامان در حالی که چهره اش از عصبانیت سرخ شده بود در اتاق رو باز کرد .با دیدن دختر شوکه شد - این چه وضعیه؟چرا اینا رو پوشیدی؟باز خل شدی؟ چشماش رو با کمی عشوه باز کرد.نگاهی به چهره ی متعجب مامان انداخت .با بی تفاوتی صدای خر و پف در اورد و دوباره چشماش رو بست. - من که آخر حریف تو نشدم. و در حالی که غرولند میکرد به طرف آشپرخونه رفت.دیگه چیزی نگفت اما دختر میدونست که مامان ته دلش خوشحاله که دخترش بعد از چند وقت دوباره اینجوری شاده و میخنده.مامان دلش خوش بود که دخترش دیگه ناراحت نیست.اما نمیدونست که....آخه مدت ها بود طنین خنده های دخترک فضای خونه رو پر نمیکرد و در جواب همه ی کنجکاویها لبخندی میزد و به سکوت بی پایانش ادامه میداد. اون روز دختر انقدر رقصید و رقصید تا بابا که دیگه ازین همه سر و صدا کلافه شده بود با عصبانیت اومد تو اتاق و صدای کامپیوتر رو کاملا بست.اما دخترک باز هم خندید.انقدر خندید تا چشماش پر اشک شد.اون روز دختر بیچاره میخواست تو همهمه ی صدای خواننده و حتی صدای فریادهای مادر و پدرش ضجه های قلبش رو نشنوه.میخواست با رقصیدن نشون بده که شاده و هیچ اتفاقی نیفتاده تا به قلبش بگه که دیگه بهونه نگیره. ....والان چندین سال ازون روزها گذشته.امروز دختر یکی از معروفترین رقاصهای دنیاست.امشب مادرش مثل همیشه با لبخندی اون رو همراهی میکرد.بیچاره مامان.هنوز نمیدونه که.... باز هم هفته ها و ماه ها از پی هم گذشتن و اون دختر حالا پیر و فرتوت شده.و در حالیکه به آلبوم های عکسش که یادآور دوران جوونیش هستن نگاه میکنه این فکر از ذهنش میگذره که چطور تمام جوونیش تو شلوغی سالن های رقص گذروند ت اصدای ضجه های قلبش رو نشنوه.... اماهنوز داغی که رو قلبش بود مثل روز اول تازه است و سینه اش رو میسوزونه.هیچ چیز فرقی نکرده.تنها جوونی دختر بود که در سالن های رقص از بین رفت..... 


 چند روز پیش یه داستان تو وبهاره رهنما خوندم.شاید شبیه اون شده باشه.امیدوارم اینجوری نباشه.  

پی نوشت:امروز آخرین امتحانم رو دادم