-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 تیرماه سال 1388 16:21
ندای عزیز میدانم که صدایم را میشنوی.میدانم حرفهایم را میفهمی.حضور تو را هم درست مثل شهیدهای دیگر احساس میکنم. ندا جان جایت اینجا خالی است.جای تو و بقیه ی شهیدان. بمیرم برایت که چه مظلومانه کشته شدی.بمیرم برای دل مادرت وقتی خبر شهادتت را شنید.بمیرم برای اون پدری که میدونم از این غم کمرش شکست.بمیرم واسه خواهر و برادرت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 تیرماه سال 1388 16:14
آخ استخونام داره میترکه.وای دلم.وای خدا پام.وای کمرم.آخ دستم.اوه..... خسته شدم انقدر وبلاگای دیگران رو خوندم و خودم کنار نشستم.هی میگن نگو.بده.میگیرن میبرنت(ملاحظه فرمودین پست قبلی ام به دستور مامان جان و سایر دست اندرکاران که همون فامیل مادری میباشن آب شد.) نمیدونم وقتی خدا شانس پخش میکرد من کدوم گوری بودم.احتمالا تو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 خردادماه سال 1388 13:33
دوست عزیزم کاش میتونستم بهت بگم که چقدر به خاطر حرفات زجر کشیدم.کاش اون شب که زنگ زدیی و داشتم گریه میکردم میفهمیدی دوست داشتم چی بشنوم........ وقتی گفتی دوست داری درد دلم رو باتو بکنم دوست داشتم بگم تو هم مثل بقیه حرف میزنی.تو هم میگی اشتباه میکنم.تو هم نمیفهمی من غم عشق رو دوست دارم(حافظ میدونه)تو هم میگی بس کن...
-
اولین روز تابستون
چهارشنبه 20 خردادماه سال 1388 22:58
الان۱۱ساعته که تابستون من شروع شده اما انقدر جو انتخابات من رو گرفته بود که تازه یادم افتاد روزشمارم به آخر رسیده. جریان روز شمار اینه که امسال رو صندلی ام یک تقویم کشیدم و روزی که با سعید چتیدم رو توش علامت زدم.ازون موقع هر روز یه تیک میزدم تا روز آخر.هر وقت بچه ها ازم میپرسیدن چرا اینکار رو میکنی من که نمیتونستم بگم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 خردادماه سال 1388 20:27
یه نمودار خوشگل واستون گذاشتم که دیدنش خالی از لطف نیست.نظر یادتون نره. اینجا رو کلیک کنین تا منظورم رو بفهمید. فکر نمیکنم نیازی به توضیح باشه.این تازه یه نمودارشه. فکر میکنم شیب نمودار گویای مسئله هست. احتمالا جناب احمدی نژاد کاغذ رو برعکس گرفته بودن
-
یه خاطره در رابطه با....
یکشنبه 17 خردادماه سال 1388 14:04
حدودا دو سال پیش بود.همون موقعی که برای اولین و آخرین بار(بگو خدا نکنه.الان تابلوئه غرب زده شدم؟) رفتیم اروپا.به اندازه ی تمام عمرم ازون جا خاطره دارم.تازه به اندازه ی کل عمرم هم اونجا چاق شدم.حالا برم سر اصل مطلب.امیدوارم با خوندن این حرف ها فکر بدی راجع به من نکنین. تو بلژیک یه استخری بود مثل موج های آبی ولی باحال...
-
از زبون یه کوچولوی عاشق
یکشنبه 17 خردادماه سال 1388 13:26
دوست دارم تو این پست برای اولین بار از احساسی که تو همین لحظه دارم بگم. گاهی وقتا خیلی بچه میشم.گاهی وقتا با خوندن یه خط میزنم زیر گریه.گاهی وقتا عاشق میشم.گاهی همه رو دوست دارم.گاهی فکر میکنم شدم یکی مثل اونی که عاشقشم یه بچه با احساسات پاک معصوم که هیچ چیز نمی تونه جلوی احساساتش رو بگیره. اگه بخوام همه ی این احساستم...
-
یعنی می شه؟
شنبه 16 خردادماه سال 1388 14:24
این پستم کلا راجع به همین یه جمله است. توضیحات این سوال رو بدم وبعد برم سر اصل مطلب.بالاخره از هرچه بگذاریم سخن دوست نیکوتر است.الان رفتم از مامانم بپرسم این ضرب المثل درستش چیه؟ازون جایی که یه کم جدیدنا میزنم تو خاکی پرسیدم:اون ضرب المثل که تو خواستگاری ها میگن چیه؟(یکی ندونه فکر میکنه چندتا دختر پسر عروس داماد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1388 17:00
الان رفته بودم چت روم.یه دختری pmداد..گفت ازدواج کرده.گفتم مگه متاهلا چت میکنن؟ گفت من دوست نداشتم.از مردا خوشم نمیاد.رابطه با زن ها رو دوست دارم. نمیدونستم چی بگم.تنها کاری که کردم این بود کهignoreshکردم.یه کم ترسیدم و متاسف شدم واسه جامعه ی ما که توش یه همچین آدمایی هستن.یه چیزی میخواستم بگم دیدم زشته. اصلا بحث رو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 اردیبهشتماه سال 1388 16:28
قبل ازین که بزنین کبودم کنین این پرچم سفید رو نگاه کنین(خالی بستم پرچم کجا بود.اگه داشتین بفرستین)فعلا آتش بس میکنیم.آخه شما که نمیدونین چقدر بده وب رو بازکنی نظرات صفرتا باشه.میگم چه جنگی راه انداختم من.اگه ول نمیکردم آمریکا هم میومد به غلط کردم می افتاد آخه میدونی که اون هیچ غلطی نمی تونه بکنه.اول باید آستینام رو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1388 18:12
سلام.نمی دونم بع این همه وقت چی میخوام بگم. الان smsاز دوستم اومد که گفت سعید گفته on میشه.خدا کنه سر کاری نباشه.فعلا بای نیم ساعت بعد:فکر کنم سر کار گذاشته من رو.ای خدا.کاش میشد خودم باهاش بحرفم. نمیدونم از چی ناراحته.فقط میدونم تاحالا ۲هفته ازش بی خبر نبودم.دعاکنین واسمون. وای می ترسم.خیلی حس بدی دارم.چقدر کافی نت...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 فروردینماه سال 1388 13:49
این پست رو نوشتم چون احساس میکردم یه حرف هایی نگفته مونده. باتوجه به کامنت بچه ها فهمیدم هرکسی در مورد روابط ما چه نظری داره.انتظارش رو هم داشتم.اما خوبی اش این بود که طعم شیرین مخالفت رو چشیدم.حالا اگه کسی جلوم وایسه و بگه شما به درد هم نمیخورین میتونم جوابش رو بدم. فعلا تنها تصمیمی که گرفتم اینه که دیگه رمان...
-
عملیات روشن سازی
سهشنبه 11 فروردینماه سال 1388 14:50
سلام.فقط اومدم بگم چرا اینجوری شدم. مرا دردیست اندر دل اگر گویم جان سوزد گرنگویم ترسم که مغز استخوان سوزد این شعر بالا رو ترجمه اش رونوشتم.دقیقش یادم نیست.شما به ناراحتی ام ببخشین. نمیدونم درجریان هستی؟۱ماهی میشد که کیمیا(همون سعید)سرد شده بود.با یه دختری دوست بودم که عاشق دوست کیمیا بود.دوست کیمیا هم عاشق اون...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 فروردینماه سال 1388 18:08
اینم پست. خب دوست دارم چیزی که بهش فکر میکنم روبنویسم.الان دارم فکر میکنم چه جوری میتونم با کیمیا حرف بزنم.واسم offنمیذاره.passe id خودش روهم عوض کرده.جالبتر اینجاست که خواهرم گوشی رونمیده.الان میخواستم بهش smsبدم دیدم گوشی روبرداشته.میگم گوشی روبده میگه نمیدم. حالا چی کارکنم؟باید باهاش حرف بزنم.چرا هیچکی نمیفهمه؟یعنی...
-
و اینک پایان ماجرا
یکشنبه 2 فروردینماه سال 1388 15:15
فکر کنم با این اسمی که من انتخاب کردم هرکسی میتونه حدس بزنه چی شده. قبل از شروع داستانم چند تا نکته رو یادآوری میکنم. ۱ـ فحش ندین.نفرین نکنین.تف نکنین.مسخره نکنین.فقط بخونین وکامنت بذارین ۲ـ با خوندن این داستان یه کم فکر کنین.بگین اشکال کار من کجا بوده. ۳ـ من صریحا اعلام میکنم نظریه ی تکنولوژی فکر که میگه به هرچیزی...
-
نظر ندی چلاق بشی.توقف بیجا مانع کسب است حتی شما دوست عزیز)
شنبه 1 فروردینماه سال 1388 00:22
سلام.سال نو مبارک. اینم اولین پست سال جدید.درسته طبق تقویم الان تو سال۸۷هستیم اما باتوجه به این دلنگ دلونگ امروز رفتیم تو سال بعد. امروز سعی کردم تا میتونم شاد باشم.باور کنید خیلی به خودم فشار آوردم.فکر کنم موفق هم شدم.از نوشتنم معلومه عوض شدم؟شاید هم چون همه عوض شدیم نفهمیم چه فرقی کردیم.اما خداروشکر میکنم که امسال...
-
بوی عیدی
پنجشنبه 29 اسفندماه سال 1387 19:32
سلام.اول این ایهامی که تو اسم عنوان وجود داره رو برطرف کنم.بوی عیدی نه بوی عیدی(یعنی یک عید) عیدتون مبارک.بلد نیستم ازین جمله های که شما میگین بگم.من مثل خودم حرف بزنم بهتره.بچه ها لطفا دعا کنین برنامه ی مسافرتمون جور بشه.من میخوام برم دریا.اینا نمیذارن.آخه حیف نیست تو این روزا بشینیم خونه.به قول همون یارو تو...
-
بعد از عمری
شنبه 24 اسفندماه سال 1387 16:22
سلام.ما اومدیم.امروز بینهایت کیفم فول یا همون کوکه.آخه با سعید جونم چتیدم.یه کم که صحبت کردیم گفت بپر بغلم.من هم که نشانه گیریم ذاتی خرابه پریدم اون ور.هرکار میکردیم هماهنگ نمیشدیم.باز خدا رحم کرد یه کار دیگه نکریدمین.منظورم ماچ بود.بی جنبه ها. میخوام چند تا خاطره بگم. ۱ـ هفته ی پیش(شنبه)تومدرسه غذا دادن(ما شنبه ها...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 اسفندماه سال 1387 16:05
سلام.یه سلامی که امیدوارم آخرین سلام باشه.نمیدونم چی شده نمیدونم چرا دیوونه شدم فقط میدونم این اتفاق افتاده والان از همه چیز خسته ام.از هرچیزی که رنگ وبوی زندگی داره.فکر میکنم یکی از علت هاش حرفای سعیده وبی توجهی هاش.اما دلیل اصلی اش یه چیزیه که نمیتونم بگم.یه سوال فکرم رو مشغول کرده:چرا باید زندگی کنیم؟ با اینکه الان...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 اسفندماه سال 1387 18:48
سلام.ما باز چشم مامان رو دور دیدیم اومدیم اینجا. وای که چقدر onشدن با مبایل سخته.اومدم بگم خونه ی همسایه ی خاله ام شله زرد نظری میپختن ما هم عین بز سرمون رو انداختیم رفتیم کمک(خودشون تعارف زدن به من چه؟) شله رو که هم زدم اول که مثل الاغ از خودم وسعیدم یادم رفت وواسه مونسی وداداش عمادم دعا کردم.بعد باز یه بار دیگه هم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 اسفندماه سال 1387 16:11
اومدم یه چیزی بگم و برم.راستش میخوام ازون روزی که سعید گفت نامزد داره بگم.کلی که خسارت جانی به خودم زدم هیچ مالیه رو بگو.وقتی داشتم با دوستش صحبت میکردم که ببینم حقیقت داره یا نه(اون گفت حقیقت داره)یه لگد جانانه زدم به کیس(همون چیز گنده هه ی کامپیوتر که توش از گوشت مرغ تا جون آدمیزاد پیدا میشه) جلوش شکست.باورم نمیشد...
-
خداحافظ
پنجشنبه 1 اسفندماه سال 1387 15:46
سلام.وقت ندارم.فقط اومدم بگم که مامانم حسابی گیر داد.فعلا تا وقتی آبها از آسیاب بیفته نمیتونم onشم.دعا منین کوتاه بیاد.دلم واسه همه ی دوستام تنگ میشه. دلم واسه سعیدم تنگ میشه. دعا کنین واسه ام. تا ۱ماه دیگه:خداحافظ پ.ن:راستی کامنت های من پاک شده؟من وبم رو باز میکنم پستهای اولش نمیاد.واسه شما هم اینجوریه؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1387 13:19
سلام به همه ی دوستایی که تو این چند روز تنهام نذاشتن و اون هایی که گذاشتن. می خواستم این بار که onشدم از سعید بگم اما روزتون رو خراب نمیکنم.فعلا فقط میگم چند روز پیش گفت نامزد داره.بعد از یه هفته گفت دروغ بوده.راستش توقع داشتم شما تو این یه هفته که جواب کامنت ندادم یه چیزی بپرسین اما...... بگذریم اومدم ولنتاین رو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 بهمنماه سال 1387 19:35
۱ـامروز نتایج رو اعلام میکنن.فکر کنم سوم بشیم.نمی دونستم انقدر هنرمند اینجا داریم.راستی شما که تو تئاتر سررشته دارین به من بگین که موسیقی زنده امتیازه+داره یاـ؟ سازش هم ویالون فرض کنین.جواب رو سریعا ارسال کنین. ۲ـ باید بگم که بالاخره انتقامم رو ازین معاون هامون گرفتم.نترسین زنده است.فقط سر نمایش یه تیکه دوستم گفت:مریم...
-
تجربه هم خوب چیزیه
جمعه 18 بهمنماه سال 1387 12:50
خبر خبر:مسابقه ی تیارت(تئاتر)بالاخره برگذار شد.ما گروه ۲بودیم.من که رو صحنه انقدر جو گیر شده بودم یه ضجه هایی میزدم که به وضوح اشک رو تو چشم تماشاچی ها دیدم(بعضی هاشون)۲تا گروه مونده بود تموم شه که داور که مامان دوستم بود آروم به من گفت تا اینجا اولین.همه ی گروه ها که رفتن گفت احتمالا سوم میشین اخه دوتا گروه آخر محشر...
-
بابا مگه چند سالمه؟
جمعه 18 بهمنماه سال 1387 12:38
اول باید بگم من ۳ساله ارتدنسی کردم.۲هفته پیش این سیم میم ها رو از دهنم در آوردن و جاش دندون مصنوعی(همون پلاک)نصب کردن.چند روز اول که همه اش حالت تهوع داشتم.باید۲۴ساعته تو دهنم باشه که فعلا به مرور زمان به ۷ساعت رسوندم(بازم جای شکرش باقیه) اما چیز جالبش اینه که مامانم واقعا فکر کرده اینا دندون مصنوعی اند.اون روز از...
-
مکافات نامه
جمعه 11 بهمنماه سال 1387 00:18
بالاخره کارنامه هامون رو دادن افتضاح کرده بودم.قبل ازین که نمره رو ببینم دبیرمون گفت هم وطن جان اگه می خوای گریه کنی از الآن شروع کن که بعدا شلوغ میشه ها.من هم گفتم:گریه چیه؟بچه که نیستم. و شروع کردم به تسبیح گردوندن(من معمولا یکی همراهمه برای وقتی که از جلوی دفتر رد می شم.شوخی کردم از دوستم گرفتم)معدل رو که دیدم می...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 بهمنماه سال 1387 23:56
امروز تمرین تئاتر داشتیم.یهو به سرم زد وسط تمرین فرار کردم رفتم بالا پشت بوم مدرسه.همینجوری داشتم قندیل می بستم اما چاره ای نبود.آخه باورتون می شه تو۴طبقه مدرسه یه جا واسه قایم شدن نیست؟اون بالا واسه خودم شعر می خوندم و خاطره می نوشتم وادای بچه ها رو در می آوردم.بعد یک آن دیدم تبدیل به یه تیکه یخ شدم.دویدم پایین.دیدم...
-
من برگشتم
پنجشنبه 10 بهمنماه سال 1387 23:31
سلام بچه ها.اول باید اعتراف کنم که کم آوردم.اون یارو از من سرسخت تر بود. البته این جریانات اخیر باعث شد تا من سعادت پیدا کنم و یه وب تو بلاگ اسکای بسازم.وایییییی اینجا چقدر قانون داره.من که سرم گیج رفت تا اون طومار رو خوندم. واقعا دلم واسه وبلاگ تنگیده بود.دوستانی که براشون کامنت می ذارم یا تو وب قبلی ام رفته بودن می...